مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۴۰۳ مطلب با موضوع «دلمشغولی ها» ثبت شده است

۲۶فروردين
چند روزی بود که فهمیده بودیم دو تا شهید گمنام - شما بخوانید پر نام ، اما در آسمان - میزبان شهر ما شده اند.و خبر رسید که در روز شهادت حضرت مادر، طی مراسمی به سمت محل دفن، تشییع میشوند..بماند که تا روز مراسم کسی درست خبر نداشت که بالاخره شهدا ما را قابل میدانند تا در مراسم ما باشند یا قبل از برگزاری مراسم ، به سمت محل خاک سپاری میروند..البته مردم شهر ما با این دست بی خبری ها و برنامه ریزی های دقیق انس گرفته اند..- مثلا آنهایی که تشییع پیکر شهید اینانلو را به یاد دارند، یا بازگشت و تشییع شهید قدوسی را ... -خلاصه ساعت ده و نیم بود که تماس گرفتند و گفتند قرار است شهدا میزبان برنامه باشند.ما هم که مث کوری که از خدا دو چشم بینا بخواهد و او بدهد، سریع حاضر به یراق شدیم و رفتیم میدان شهدا.حالا از کیفیت خیلی چیزها بگذریم، که آدم را وادار میکرد فقط لبخند بزند...جمعیت قابل توجه بود.. و خب برای جمعیت قابل توجه باید فکرهای قابل توجه هم داشت... که البته باز هم مردم شهر ما به این دست بی تدبیری ها عادت کرده اند..از همه ی اینها بگذریممن همه ی اینها را نوشتمکه فقط این را عرض کنم خدمت تان..دیروز شهادت حضرت مادر بود.و جمعیت، دسته های عزاداری ای بودند که در میدان شهدا متمرکز شده بودند.نمی دانم شما این عادت را دارید که توی خیابانوسط آن همه جمعیتاز ریزترین مسائل شهادت مادرتان بگویید؟برای آنهایی که هنوز دوزاری شان نیفتاده باید شفاف تر عرض کنم کهروضه خواندندو جور استیک جور که تو اشاره میکنیو مستمع با همان یک اشاره از هوش میرود..و دیگری تو روضه را مشروح میخوانی...  اصطلاحا میگویند روضه باز....ولی اصولا روضه خواندن فضای خاصی دارد..خصوصا وقتی داری از مادرت میخوانی..ما یاد نگرفته ایم کتک خوردن مادرمان را ، توی خیابان و کوچه ، فریاد بزنیم ...ما یاد گرفته ایمروضهسقف میخواهد..فضای بسته میخواهد..آرام خواندن میخواهد.....ما از بچگی یاد گرفتیموقتی صدای سنج و دهل بلند شدوقتی که جمعیت شور گرفتتوی خیابان بریزیم و سینه بزنیم.خیابان جای روضه خواندن نیست.آن هم روضه های باز..آن هم در وصف مادر..روضه خوان ها قبلا اینقدر بی غیرت نبودند..خیابان و جمعیت یعنی، شور.شما تمام عزاداری هایی که این مدت توی تلویزیون از تجمعات سراسر کشور پخش میشد را نگاه کنید..توی خیابان ، دسته، دسته ی سینه زنی ست؛ نه روضه خوانی..قبلا روضه خوان ها ادب داشتند...اینقدر بی پروا نبودند........بقیه مطالب رامیگذاریم به حساب اینکهمسئولین شهر،خیلی تجربه ی برگزاری چنین تجمعاتی را ندارند.انشالله سال به سال خدمات بیشتری - در عمل و نه در کلام - ارائه شود.البته هم شهری های ماخیلی بیشتر از اینها باصفا هستند و برای مراسمات اهل بیت همیشه در حرکتند..کاری هم ندارند که آقایاندر چه فکرند. و ....اگر دیدید توی نوشتار مندر هیچ قسمت از هیچ مسئولی و بخشیتشکر نشدهبرای این است که آقایانتوی مراسمبه اندازه ی کافی از یکدیگر تشکر کرده اند..
نرگس حسینی
۱۸فروردين
در زمانه ای که همه پای یک فیلم صد تا اسم ردیف میکنند،آوینی ده ها فیلم ساخت که یک اسم هم آخرشان نبود.حتی رهبر هم که علاقه مند برنامه های روایت فتح استتا روزهای آخر عمر آوینی نمیدانست صدای گرمی که بر فیلم های روایت، متن میخواند، سید مرتضی ست.آوینی جمله ای دارد که میتوان او را با همین جمله شناخت:" اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ اند، خود از معیارهای زمانه ی خویش تبعیت کنند، دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد."
نرگس حسینی
۲۶اسفند
راز بی نشان است و رمز نشان بی نشان؛ اشاره ای و دیگر هیچ...بسیار هستو کلام برای بروز، دست تنهاست..فعلا فقط نگاه..
نرگس حسینی
۲۵اسفند
باز هم دارم فکر میکنم به نقطه ی اولم به قلبم که تند تند میزند.. انگار دلش میخواهد کنده شود.. به ترسیم نقطه ی دوم فکر میکنم، نمیدانم تو کجایی؟ رشته ات ؟ اصالت ت؟ اینها را بگذریم.. نقطه ی اولت کجاست؟ حال قلبت چطور است؟ نقطه ی دومی هم داری؟ اینها را فقط خودت میدانی و خدا.. اگر به حرکت فکر کردی، و به هجرت، کسی، منتظرت هست. تردید نکن... بیا...   همین حالا نیم نگاهی به قلبت بینداز..
نرگس حسینی
۲۵اسفند
ومن هنوز دارم فکر میکنم.. به این حیرت بین گزینه ها.. به نقطه های اول و نقطه های دوم و به خطّی که این نقطه ها رو به هم وصل میکنه.. خوب یادم هست .. جایی خوندم: روایت حیرانی روایت آدم هایی ست از جنس من و تو .. آدمهایی از جنس ما  .. و شاید در آغاز سرگردان در وادی بودن ها ..   و بعدترش خوندم: روایت حیرانی شاید روایت قلب هایی ست در بی قراری، قلب هایی که نیستند، سرجایشان نیستند و عقل هایی که عاشق پیشه اند .. اون روز، شاید موضوع رو نگرفتم.. امّا حالا، خوب فهمیدم که قلبها، قلبهای خیلیها، دلشان برای نقطه ی دوم میزند.. سرجایشان نمی مانند. میروند تا برسند به نقطه ی دوم.. ردّپای این قلبها را که بگیری، میشود همان خط. همان پاره خط.   روایت حیرانی، روایت قلب هایی ست در بی قراری، روایت کندن قلب هایی ست از نقطه ی اول.. روایت حرکت به نقطه ی دوم، روایت هجرت ...
نرگس حسینی
۲۴اسفند
حالا باز رسیدیم به سر خط. نقطه ی بودن خودمون. من، هنوز دارم فکر میکنم. در عجبم.. یانه، بهتر بگم، در حیرتم.. از آدمهایی که انتخاب کردن. عقل حسابگر ومعامله گر گزینه ای مطرح میکنه .. و عشق گزینه ای... گاهی هم که عقل پوسته ی حسابگریشو درمیاره،رنگ عشق میگیره هر کس ممکنه هرگزینه ای رو تیک بزنه. وهرکس،برای هرتیکش،دلیلی داره.. دلیلی که از مجموعه ای از باورها نشأت میگیره.باوری که ممکنه دینی هم نباشه .. امّا بالاخره یه سری باور هست. حتّی اونی که هیچ اعتقادی هم نداره،بالاخره به همین بی اعتقادیش اعتقاد داره!!! میدونی... خیلی نگرانم برای اونی که کلا هیچ گزینه ای رو تیک نمیزنه..
نرگس حسینی
۲۳اسفند
معاصرتر از اون آدم، یه جوون هم  نسل ما. کلّی بورس و دعوتنامه داشت.خیلی ام دوست داشت بره، به این فکر میکرد میره، یاد میگیره بعد میاد به بقیه یاد میده. امّا یکم که گذشت،دید ظاهرا قصه چیز دیگه ایه.. اونا دقیقا همینو میخوان.که همه رو از تو خونشون بکشونن بیرون. ببرنشون مهمونی،کلّی تعارف و تعریف و پذیرایی مفصّل، امّا مهمونی که تموم میشه، تو دیگه پات گیر کرده.. کم کم خو گرفتی به اون دیار..نه که اینورو یادت رفته باشه،یا دیگه دوستش نداشته باشی،نه. اصلا خیلی هام رفتن و برگشتن.مثل پروفسور سمیعی.. که داره بزرگترین مرکز مغز و اعصاب جهان رو تو ایران راه اندازی میکنه و میگه من اعتقاد دارم که این لیاقت ماست و باید همیشه بهترین باقی بمونیم. امّا من هنوز اینقدر ازخودم مطمئن نشدم که اگربرم،برمیگردم یا نه.. آخه همینجا، تو کوچه پس کوچه های محل خودمون، من مدام در حال تغییرم..که شاید بعضی هاش خوب نیست.چه برسه به اونجا که از خیلی چیزا دورم.. داشتم ازون جوون میگفتم.ماجرا رو که فهمید،قصد موندن کرد.یه کار بزرگی شروع شده بود، احتیاج به کمک داشتن.. تک پسر خونه رفت وسط بیابونای نطنز کمکشون.هرکاری که ازش برمیومد. یوقت قطعه تعمیر میکرد،یوقت فرمولای شیمی.. جلوتر که رفت، فهمید اتفاقا اونا نمیخوان که ما تو خونمون یه چیزایی رو داشته باشیم. حتما یا باید بریم ازونا بخریم،یا باید پیش اونا یاد بگیریم.تازه همشم که به ما یاد نمیدن.. برای کار،به قطعه هایی احتیاج داشتیم که انحصار ساختش دست خودشون بود..چاره ای نبود.باید یه نمونه ازشون داشته باشیم. بالاخره شد مسول امور بازرگانی و با هزار ترفند و توکل، قطعه ها رو با وجود اینهمه سرویسهای امنیتی و اطّلاعاتی،به خود شرکت های اصلی،سفارش داد و خرید!! آورد اینجاتا بچه های خودمون، بهترشو بسازن! مصطفی احمدی روشن، نقطه ی اولش خوب بود، به جاهای خوبی می رسید..امّا خب، انتخاب کرد که نقطه ی دومش،خوب تر باشه.. و شد خطّی که خیلی ها خواستن پاکش کنن و.. نتونستن. او، مثل خیلی های دیگه،با مرگش، نمرد؛ زنده شد، زنده و جاودانه...
نرگس حسینی
۲۳اسفند
صفحه هایی که تا الان ورق زدیم، پر بود ازهمین نمونه های معاصر. مثلا چمران.دیوونه میکنه آدمو.. خب آدم حسابی، تو که مختصات نقطه ی اولت خوب بود.داشتی تو بهترین دانشگاه  اونموقع درس میخوندی..اونم چه رشته ای!! دکترای فیزیک پلاسما!!!!الان بعد اینهمه سال هم، هنوز تعداد آدمهایی که پایان نامه دکترای تو رو فهمیده باشن،بیشتر از تعداد انگشتهای یه دست نشده.. اونهمه پیشنهاد کار و امکانات و رفاه و آسایش.. اونوقت آدم باید واقعا دیوونه باشه که همه رو ول کنه بیاد بره تو کوه های جبل عامل، جنگهای چریکی و پارتیزانی کنه.. اصلا من در عجبم،با اونهمه مشغله ی درسی، چطوری وقت کردی بری دنبال یاد گرفتن این کارا!! اصلا از کجا میدونستی که این کارا به دردت میخوره؟؟؟ عجب نقطه ی دومی کشیده بود برای خودش.. چه خطّی شده این آدم..!!! احتمالا طولش خیلی زیاد بوده.. جهتش هم که..باید معلوم باشه.
نرگس حسینی
۲۳اسفند
دارم به این فکر میکنم که همیشه آدم هایی هستن که دارن مثل من و تو، به این نقطه یا خط بودنِ فکر میکنن. همون طور که قبل از ما بودن، بعد از ما هم قطعا هستن. از آینده که نمیشه  خبر گرفت..گرچه دقّت که کنیم، یه خبرایی اومده از  آینده. بگذریم .. گذشته رو که دیگه میشه مرور کرد.. کلی آدم داشتیم که انتخاب کردن. انتخاب کردن که نقطه بمونن یا خط بشن.. بخوام نمونه بیارم ،زیاد میشه.امّا خب،من خودم معمولا دوست دارم از معاصر برام نمونه بیارن.. چون انگار جنس آدمهای معاصر به من و زمان من ، نزدیکتره. مثلا یکی که من خیلی باهاش ارتباط گرفتم، دکتر حسابیه! عجب داستانی داره زندگی این آدم.. از همون بچّگی تا چند دقیقه قبل از مرگش .یه عکس معروفی داره روی تخت بیمارستان،غذای نیمه تمومش روی میز کنارتخته،عینکش،باشماره 13ونیم روی چشماشه،سِرم به دستشه،خطّ ضربانش روی مانیتور  بالای سرش،داره میره بسمت صاف شدن.. امّا هنوز کتاب تو دستشه..میخواد یه نظریه رو به سرانجام برسونه.که خطّ ضربان صاف میشه.. صافِ ممتد. اون نظریه نصفه موند.امّا اون آدم تا آخرین لحظه، سعی کرد خطّی باشه که خودشو به نقطه ی دوم میرسونه..
نرگس حسینی
۲۳اسفند
همچین بدم نشدا...! بهتر از اون قبلیه ست.. مختصاتمو میگم. جنابعالی که فکرکنم کلا بیخیالش شدی.. اما من هرطور که شده ، باید از پس این مختصات ضیغی بر بیام... میدونی، اینقدر این مختصاتو تکرار کردم، یاد جدول مختصات ریاضی افتادم. تو راهنمایی ، دبیرستان! دوتا خط که یکی، به وسط اون یکی عمو د شده، که آخر هر کدوم یه فلِش داره.. که در نهایت تقسیم میشن به چهار قسمت ، بعد هرچهار قسمت، باتوجه به جهت فلش طول و عرضش، یه علامتی داره. مثبتِ مثبت، طول مثبت- عرض منفی، طول منفی-عرض مثبت، منفیِ منفی  .. خدایی این نطقی که الان دارم ایراد میکنم، حاصل ساعتها کلنجار رفتن با خودمو این مختصاته ها..! ضمنا،نمیخوام ریاضی درس بدم.میدونمم که جنابعالی یادتونه.. فقط برای یادآوریه.. روی این فضای مختصاتی، هم میشه  نقطه کشید، هم خط. البته اگه بخوای خط بکشی، باید مختصات  دو تا نقطه رو  داشته باشی. چون میدونی که!!!!!! خط یا همو ن پاره خط،خطّیه که دوتا نقطه رو بهم وصل میکنه! خوب که فکر میکنم، میبینم اثر هنری اول من، صرفا یه نقطه بود.البته یه نیم نقطه!!! چون فقط مثبتها معلوم بودن! در اثر هنری دوم م، منفی ها هم تقریبا معلوم شد. حالا شد یه نقطه ی کامل. که فقط میتونه بگه من کی ام.. شاید تو دیگه خسته شده باشی ازینهمه حرف بافتنهای من. امّا .. دارم به این فکر میکنم که من، با این سن و سال و این هیکل ، وبا تشکر از کلیه عوامل و دست اندرکارانی که دست به دست هم دادن، تا من برسم به این نقطه هه، حالا میخوام که روی این فضای مختصاتی، فقط یه نقطه بمونم؟؟؟؟؟؟؟؟
نرگس حسینی
۲۲اسفند
تو همین مابینی که رفته بودم گم وگور شم ، یه چیزی به ذهنم رسید. خب من بابد یکم بیشتر توضیح بدم.. فقط اینکه بگم از چی خوشم میاد، کافی نیست. باید بگم که از چی ام بدم میاد. تازه، فکرکنم باز همه اینارم که بگم، باز یه چیزی کم باشه.. اینکه اصلا این مثلا آدمی که الان ... سالشه،یه چیزایی رو دوست داره، از یه چیزایی هم بدش میاد، از اولش که... ساله نبوده. بچّگیش چی؟؟ اصلا  چرا یه چیزایی رو دوست داره، یه چیزایی رو  نه؟؟؟ دلیلش چیه؟رو چه حسابی؟؟ هیچکس از اول  عقل کل به دنیا نمیاد که.. خدایی فکر و حال کردی؟؟؟!! گاهی اوقات رگ فیلسوفیم گل میکنه، یه حرفایی میزنم که خودم باورم نمیشه!!! ایول!! اینجوری شاید بشه یه کارایی برای این مختصاته کرد.. برای رو کم کنی خودمم که شده، باید این مختصات رو بکشم ...
نرگس حسینی
۲۲اسفند
الان حسّ اون هنرمندی رو  دارم که اثرشو میزنه به دیوار ، بعد میره عقب تر می ایسته با افتخار، در حالی که اشک تو چشاش جمع شده ، زل میزنه به اثرش!!!!!! مرور که میکنم، تقریبا همه چی سر جاشه.. : اسمم.رشته م.اصالتم. رنگ و غذا و تیم مورد علاقه م.سبک موسیقی ای که دوست دارم.بازیگرا،خواننده ها، ورزشکارا، تیپم.شهرها،بازیا،مسافرتهایی که دوست دارم برم.رشته هنری مورد علاقه م.کارایی که بلدم(حالا که مجبور شدم بیارمشون رو کاغذ، فهمیدم که خیلی کمن!الان منظورم این بود که خیلی خجالت کشیدم..) دیگه .... همین. وایسا ببینم، همین؟؟تموم شد؟؟ یعنی همه ی من، فقظ همینم؟؟؟؟؟ خب آخه ... دستمو میذارم رو اسم م. دوباره بهش نگاه میکنم.. خب.. تنها چیزی که بطور مشخص نشون میده این مختصات مال منه،مال خود خودم، فقط همون اسم مه.. هرکس دیگه ای ام میتونه این مختصات و علایق رو داشته باشه.. واقعا که ... خیلی مسخره ست. اینهمه بذار و بردار، آخرشم این.. توام راحت باش. ناراحت میشم اگر زحمت بدی به خودت ، یه کلمه بگی .. راحت باش. منم اصلا میرم گم وگورمیشم.. توام راحت شی.
نرگس حسینی
۲۲اسفند
ببین .... غرغر نکنی ها! خب کسی جز تو که الان در دسترسم نیست. میدونی چی شد؟ من الان کِشیدمش. مختصاتمو میگم. تقریبا خیلی چیزارم توش گفتم... همونایی که قبلا با هم راجع بهش اختلاط کرده بودبم..گرچه که تو خیلی ساکتی و عموما این آرواره های فکّ منه که داره مدام کار میکنه! فقط میدونی چیه؟؟ چندتا مشکل وجود داره ... اول اینکه  آدمیزاد  شب میخوابه،صبح بلند میشه ،یهو نظرش راجع به یه چیزایی عوض میشه ، خب ازونجا که منم یکی از همین آدمیزادا هستم، نمیدونم باید چکار کنم؟یعنی این تغییراتو کجا بذارم؟آخه دیگه جا نداره... البته میدونی، خودم یکم بیشتر که فکر میکنم، میبینم آدم نباید اینقدرم سست عنصر باشه که هی نظرشو عوض کنه..خب قبل از قطعی کردن نظرش، کافیه بیشتر ومحکم تر فکر کنه.. خاله بازی نیست که.. بعدم، من این همه خودمو کشتم ، وقت صرف کردم ، بی خوابی رو بگو!!! کلی نخوابیدم، با این استعداد نقاشی در حدّ کبودی!!! اینو کشیدم. امّا نهایتا برای چندوقت دیگه به درد میخوره مگه؟؟ یاد خاطرات بابا میفتم.. میگفت زمان بچّگیشون یجوری لباس میخریدن که هرکس حدّاقل تا4،3 سال دیگه بتونه بپوشدش!!!! امّا آخه ضایست ... من که نمیتونم مختصاتمو اینقدرگَل و گشاد بگیرم که از هر طرف کاغذ آویزون باشه.. باید بیشتر فکر کنم.. خب توام یه اِهنی،اوهونی،یه چیزی بگو دیگه ..نشسته فقط زل زده تو چشمای من ...
نرگس حسینی
۲۱اسفند
نمیدونم یادت میاد یا نه؛ یه وقتی ازت پرسیدم که مختصات تو چیه واقعا؟! بعدشم پرسیدم تا حالا شده برای خودت بکِشی ش ؟؟ تو هنوز جوابی ندادی.. البته منم هنوز چیزی نکشیدم. یعنی همچنان دارم فکر میکنم.. که یه چیزی بکشم که روم بشه بعدا به یکی نشونش بدم! حالا یکی که بماند، اصلا خودم روم بشه نگاهش نکنم..! اصلا روم بشه بگم این منم... می ترسم دچار خود بزرگ بینی مفرط بشم، همه چی رو خیلی آروم و گل و بلبل بکشم! یا نه، دچار خود انتقادی خفن بشم و با غلتک از رو خودم رد شم ..    خدایی کار سختیه ها!!!! آدم باید چاردیواری نگاهشو بکشه ، یکم بزرگترش کنه تا همه چی توش جاشه .. تو در چه حالی؟؟ چیزی کشیدی؟!
نرگس حسینی
۲۰اسفند
روایت حیرانی روایت آدم هایی ست از جنس من و تو.. آدم هایی از جنس ما.. و شاید در آغاز سرگردان در وادی بودن ها..   نه؛ نگو به بودنت فکر نمی کنی.. به چطور بودنت. وقتی برای خرید لباس ساعت ها وقت صرف می کنی،  پس یعنی شکل ظاهری بودنت برات مهمه.  وگرنه که... پولشو می دادی یکی برات بخره.  خب وقتی قرار باشه فقط یه چیزی بپوشی، دیگه چه فرقی می کنه؟؟! یا مثلاً وقتی سال قبل از کنکور،  خودتو هلاک کردی تا فلان رشته ی فلان دانشگاه قبول شی،  حتّی اگر فقط بخاطر اون برگه ی ترم آخر هم باشه،  بالاخره برات مهم بوده که توی اون برگه نوشته باشن:  مدرک دکترای ...........  یا مهندسی ......................   خدایی اگه مهم نبوده که، پس تو کلّا خیلی بیکاری که 11 سال درس خوندی، سال12م هم ترکوندی تا بشینی روی صندلی این رشته تو این دانشگاه!!!  اونم سالی که می تونستی بهترین تفریحات رو داشته باشی و حال دنیا رو ببری.. !!! شایدم مجبورت کردن!  اگه اینطوره که یعنی دیگه خیلی با حالی!  چون حداقل یه عالمه ترم دیگه باید به این زور و اجبار تن بدی!  اینجوری، یه ترم هم، شاید اندازه یه عمر طول بکشه...     امّا حالا خدایی! منم و تو و خدا و این چند خط ..     خوب می دونم که توام،  مثل خیلی های دیگه،  وقتی هوا ابریه،  نگاهت می چسبه به آسمون...  بارها شده که مثل من،  دلت دنبال یه جای خلوت بگرده..  بی صدا و پر از همهمه ی سکوت...  با یه آسمون باز و خطّ افقی که تموم نمی شه..   حتماً توام مثل من شنیدی یه جایی هست که تو اونجا،  فقط مال خودتی که تا اینجا اومدی.. نمی دونم اینم شنیدی یا نه..  امّا..  من شنیدم خیره شدن به خاکی که آسمونش خیلی وسیعه،  بی تابی میاره..  یجورایی که روانت پاک می شه.. جای دوری نیست انگار. به نظر مختصات یه بیابون میاد.. شاید شبیه جایی که داریم می ریم. امّا من شنیدم اونایی سر میذارن به بیابون که آروم و قرار ندارن .. باید به قلبم سر بزنم.. شاید سرجاش نباشه.. تو هم نیم نگاهی بنداز به قلبت، شاید که...   روایت حیرانی  شاید روایت قلب هایی ست در بی قراری، قلب هایی که نیستند، سرجایشان  نیستند و عقل هایی که  عاشق پیشه اند.. "و قرار، در بی قراری ست..."       حیرانی نوشت ها، توشه های آخرت یک دوست صمیمی اند. که برگهای دفتر "روایت حیرانی" را پرکردند..   مصرع ، مصرع برایتان میگذارمشان به تماشا و مقال..گفته بودحذف کنمحذف کردم.دلیلش ولیبه دلم ننشست.حالا که نیستمحیرانی نوشت ها رااز سر نوبخوانید.شایدچون محتوای کار برایم مهم بودمیگذارمش.محتوایی که به قول بعضی ها ضعیف است..بعضی هایی کهخودشان را در قله میبینند. و بقیه را ...لطفا از رخوت نظر ندادن بیایید بیرون.در ضمنمهرناز جانلطفا اینها را در صفحه فیس بوکت منتشر کن.و به من اطلاع بده.در نبود منهمه ی حیرانی نوشت هامنتشر میشود.
نرگس حسینی
۲۰اسفند
گاهی اینقدر بهت فشار میادکه فقط میتونی بری اینجا..بعد میبینیچه فاصله ای هستبین هیاهوی شهرو اینجا..اینقدر آرومهکه صدای گنجشکاصدای بادصدای بهم خوردن شاخه هاصدای قدمهای مردی که از خیلی دور عبور میکنهبه سادگی شنیده میشه.....صدای خنده شون میاد..به ما نگاه میکننو میخندن..اونا به هیچی ه ما احتیاجی ندارن..به هیچی..نگران خون شهدا نباشید..اونا خونشونو برای ما ندادن..برای همینم الان از ما توقعی ندارن..برای رضای خدا رفتن....فقط یه خواهش داشتن..پشتیبان ولی فقیه باشید.همین....پیشنهاد میکنمیه سر به گلزار شهدا بزنید.اگه update نشیدلااقل refresh که میشید...برای ما هم دعا کنیدکه خدا به واسطه شهداup grade مون کنن.......
نرگس حسینی
۲۰اسفند
قلمچند روزیستکه لای دفترمدر فشار حجمه ی کاغذهاجیغ های بنفش میکشد..گفته ام همانجا بمان.شایدبه بهانه ی نجات توکمی بنویسم....ولی میدانموقتی به او خواهم رسیدکه او هممثل بقیهخشک شده..و بازحرفهامیماند....گزیری نیست.باید رفت..و قلمباز بایدتنها بماند...و عجیب است که در فارسی"تن ها" ترین کلمه،باز هم جمع است..
نرگس حسینی
۱۹اسفند
اصلا طرف داغدار..حال خراب..داغون...مامان رهبر ضد امپریالیستی آمریکای جنوبی..مامان رفیق فاب ت....بچه مسلمون !  تو آخه مگه محرم، نامحرم سرت نمیشه؟!اینم معلم ابتدایی ت بود؟اون پرید تو رو بغل کرد،تو چرا دست میکشی به شونه ی طرف؟!خدایی آدم جلوی این همه جو گیری تو کم میاره..نشستی توی مراسم ،مث ابر بهار گریه میکنی؟!!!حالا متاثری، باشه....رفیق فوتبالیستت رو از دست دادی، باشه...با هم کلی کافی شاپ خورده بودین، باشه...کلی امریکا رو مسخره کرده بودین، باشه.....میری تابوت طرف رو ماچ میکنی؟؟!!..به تهرانی مقدم میگی شهید، به این آدم مارکسیست م میگی شهید؟!!من هر کار میکنم دیگه نمیتونم حرف نزنم..البته کسی که چاوز رو برای رجعت و شهید شدن لایق میدونه، طبیعیه که این حرکات رو انجام بده..فقط خواهشا برو مث دوست عزیزت، کمونیست شو. از اسلام و مسلمونی و شیعه گی و ادعای رابطه با امام زمان هم دست بردار؛ هر غلطی دلت خواست بکن ، آقای رییس جمهور!!اون میر تاجالدینی اون پشت داره بال بال میزنه.توی فیلم ببینید.
نرگس حسینی