و ید الله فوق ایدیهم
خبرهای سخت را معمولا با پیاده روی و خرید درمانی هضم میکنم. یعنی راههای دیگر به این اندازه مؤثر نیستند.
تا اینجا پنج تومن هزینه کردم و با بدنی له از پیاده روی نای نماز خواندن ندارم.. ولی همچنان مسائل برایم هضم نشده.
البته دیگر قصد ادامه ی خرید درمانی ندارم. چون تا آخر سال هر چیز لازم بود خریدم🫡
برای همه بچه های فامیل و ساختمان.. تولدها.. و هر چه فکرش حتی ثانیه ای مشغولم کرده..
ولی هنوز با خودم کنار نیامدم که چطور به جراحی دستم تن دهم.. آن هم حالا که وقت مشاوره گرفتن از اطبا تنگ است و همه وقت هاشان را بسته اند برای بعد تعطیلات نوروز..
روبروی سینک وقتی سیرها رو یکی یکی حبه میکردم برای سبزی پلو، به دستم خیره شدم. هنوز کار میکند. افتان و خیزان.. ولی کار میکند. تا حالا توی چه کارهایی همراه من بوده.. از مشق کردن خط اسرافیل شیرچی به بدترین شکل ممکن تا مرحبا گرفتن از رفقا برای شکسته نویسی مقواهای نمایشگاه مدرسه.. تا با هن هن و بدبختی بالا بردن یخچال صندوقی بستنی سرایدار مدرسه برای پایگاه دانش آموزی.. تا طراحی دست آزاد و نقشه کشی..
تا روزی که پلاستیک کلفت دور کفن مادرم را کنار زد تا من برای آخرین بار صورت ماهش را که به سدر و کافور آغشته بود زیارت کنم و دیدار بعدمان را به قیامت وعده کنم..
تا آن لحظه که سنگ های حرم مولایم حسین را نوازش کرد..
تا آن لحظه ها که فرزندانم را یکی یکی در آغوش گرفتم..
آه...
چه روزهایی با هم سپری کردیم، دستهای من..!
من نمیدانم چقدر از این روزها را خدا خواهد پسندید.. ولی دعا میکنم آن چه از قدرت برایش باقی مانده، صرف رضای خدا شود.. ولو به حد شمردن ذکرهای صلوات.. ولو به حد تا کردن کاغذ کادوها برای شاد کردن دل بچه ها..
و خیلی کارهای ساده ی دیگر که حالا برای من کمی سخت است..
پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲