مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۱۴۸۹ مطلب توسط «نرگس حسینی» ثبت شده است

۲۲شهریور

نیم ساعت دور فرش راه رفت. نیم ساعتی که من سرگیجه گرفته بودم از راه رفتنش.. از بهم ریختگی کارهام که مدام بیشتر گره می‌خورد.. از نخوابیدن بچه ها.. ساعت یازده شب.. از گرسنگی.. از خستگی..

هنوز دور فرش راه میرفت و معتقد بود این برای خیال پردازها خوب است..

من گوشی بدست، برای مرتب شدن ذهنم ..

جلو آمد حرف بزند. خواستم مرتب کردن ذهنم را ادامه بدهم.. ولی این بار بجای اغلب اوقات، تصمیم گرفتم آشفته بمانم. گوشی را خاموش کردم. و به شنیدن ش ادامه دادم. گفتگو شکل گرفت. و ما با هم از دلتنگی هامان گفتیم و گریستیم..

حالا با اینکه هیچ چیز تغییر نکرده، ذهنم ترتیب بهتری دارد.

چه بی هوا به سنی رسید که با هم، برای غمی مشترک، سوگواری کنیم..

نرگس حسینی
۱۳شهریور

تلاش زیادی کردم که به این نقطه نرسم..

به نقطه ای که فکر می‌کنی همه کارهایی که کرده ای الکی بوده.. اشتباه بوده.. 

همه ی امیدها واهی بوده.. 

همه ی توسل‌ها بی اجابت بوده.. 

همه‌ی مرا نگاه کن‌ها بی توجه بوده..

 

نقطه ای که کم می‌آوری..

نقطه ای که دنیا روی سرت خراب می‌شود.. 

نقطه ای که برای رسیدن به آن هیچ برنامه ای نداری و حالا که به آن رسیده ای نمی‌دانی باید چکار کنی..

 

قرار بود بعد هر قبضی، بسطی باشد..

قرار بود بعد هر سختی، آسانی باشد..

قرار بود تلاش کردن ، ثمره داشته باشد..

قرار بود اثر دعا به انسان برگردد..

پس من چرا برای دیدن اینها چشمی ندارم؟!. . وگرنه تو که خلاف وعده نمی‌کنی! می‌کنی ؟!

 

بر بنده ای که جز تو کسی را ندارد، و تلاش هاش ثمر نداده، و روزگار او را فشرده، و دستش به کسی جز تو نمی‌رسد؛ پناه باش.

 

سه شنبه ۱۳ شهریورماه ۱۴۰۳- شب شهادت مولا جانم علی بن موسی الرضا المرتضی 

نرگس حسینی
۱۶تیر

آدم وقتی بطور دقیق با مشخصات هویتی آدمها سروکار پیدا کند، بعد از نفر دویستم دیگر به آنها به عنوان کدملی نگاه نمی‌کند..

آنها متولد یک روز از یک ماه و یک سالی اند که تو با آن خاطره داری..

یکی با تو هم دوره ست. یکی دقیقا روز تولد تو دنیا آمده.. دیگری روزی که تو با آن خاطره داری..

آن دیگری هم‌تولد عزیزان توست..

و تو آنها را با کسان مشابه شان قیاس می‌کنی..

من و این کُد ی که هم سن من است از نظر چهره چقدر گرد زمان گرفته ایم..؟!

در این میانه ولی

وقتی عزیزی را از دست داده ای و کسانی با او دقیقا هم سن اند، در چهره شان بدنبال آینده ی ندیده ی عزیزت هستی..

من دیروز بین احراز هویت رأی دهندگان، متولدین ۴۶ را جور دیگری رصد می‌کردم.. انگار هیچوقت این جای خالی نمی‌خواهد التیام یابد.‌

 

گاهی فراق‌ها تنها با مرگ به وصال می‌انجامند.‌ و این از آن دست است..

نرگس حسینی
۰۱ارديبهشت

تمام دهانم را آفت پر کرده..

چند روزی ست که حتی آب را به سختی میخورم. غذا که کاملا تعطیل. برای بار چهارم در شش روز گذشته رفتم دکتر. یک دستور دردناک دیگر برای از بین بردن آفتها داده.. ترجیحا بعد غذا..!

کمی شیر و نشاسته پخته ام، و بعد خواب بچه ها، ساعتی نزدیک به نیمه شب، در کنج آشپزخانه با مشقت در حال تناولم..

ناگهان به خودم می‌آیم که دارم بودنت را در خیالم زندگی می‌کنم..

اگر بودی این روزها کمتر سخت می‌گذشت..

اگر بودی امشب می‌ماندی پیش نوه‌ها و حسابی از وروجکی‌شان لذت میبردی..

اگر بودی..

ولی نیستی.

و این نیستن هفت روز دیگر بیست ساله می‌شود..

قرار بود خاک سرد باشد ولی این سرما آتشی ست در قلب من که تا زنده بودنم خاموش نمی‌شود.

 

اول اردیبهشت چهارصد و سه

نرگس حسینی
۰۷فروردين

آقای کریم!

مولای جوانان بهشت!

روا نیست میلاد تو باشد و در قلب دوست‌دارتان خطی از غم باشد..

برای من نه، ولی برای شما خوب نیست..

دلشادم کنید..

مگر همچو منی چقدر برای شما خرج دارم؟

من یک ذریه ی سالم بدرد بخور در راه شما خواستم، و یک عاقبت بخیری در پناه شما برای خودم.. 

این برای شما غبار پایتان هم نیست..

کَرَم کنید مولای کریمم..

 

پانزده رمضان المبارکی که هفت فروردین بود..

با قلبی لبریز از اندوه

نرگس حسینی
۱۷اسفند

خبرهای سخت را معمولا با پیاده روی و خرید درمانی هضم می‌کنم. یعنی راه‌های دیگر به این اندازه مؤثر نیستند.

تا اینجا پنج تومن هزینه کردم و با بدنی له از پیاده روی نای نماز خواندن ندارم.. ولی همچنان مسائل برایم هضم نشده.

البته دیگر قصد ادامه ی خرید درمانی ندارم. چون تا آخر سال هر چیز لازم بود خریدم🫡

برای همه بچه های فامیل و ساختمان.. تولدها.. و هر چه فکرش حتی ثانیه ای مشغولم کرده..

 

ولی هنوز با خودم کنار نیامدم که چطور به جراحی دستم تن دهم.. آن هم حالا که وقت مشاوره گرفتن از اطبا تنگ است و همه وقت هاشان را بسته اند برای بعد تعطیلات نوروز..

 

روبروی سینک وقتی سیرها رو یکی یکی حبه می‌کردم برای سبزی پلو، به دستم خیره شدم. هنوز کار می‌کند. افتان و خیزان.. ولی کار می‌کند. تا حالا توی چه کارهایی همراه من بوده.. از مشق کردن خط اسرافیل شیرچی به بدترین شکل ممکن تا مرحبا گرفتن از رفقا برای شکسته نویسی مقواهای نمایشگاه مدرسه.. تا با هن هن و بدبختی بالا بردن یخچال صندوقی بستنی سرایدار مدرسه برای پایگاه دانش آموزی.. تا طراحی دست آزاد و نقشه کشی..

تا روزی که پلاستیک کلفت دور کفن مادرم را کنار زد تا من برای آخرین بار صورت ماهش را که به سدر و کافور آغشته بود زیارت کنم و دیدار بعدمان را به قیامت وعده کنم..

تا آن لحظه که سنگ های حرم مولایم حسین را نوازش کرد..

تا آن لحظه ها که فرزندانم را یکی یکی در آغوش گرفتم..

 

آه...

چه روزهایی با هم سپری کردیم، دست‌های من..!

 

من نمی‌دانم چقدر از این روزها را خدا خواهد پسندید.. ولی دعا می‌کنم آن چه از قدرت برایش باقی مانده، صرف رضای خدا شود.. ولو به حد شمردن ذکرهای صلوات.. ولو به حد تا کردن کاغذ کادوها برای شاد کردن دل بچه ها..

و خیلی کارهای ساده ی دیگر که حالا برای من کمی سخت است..

پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲

نرگس حسینی
۲۳مهر

به توصیه ی دکتر محمدی، رفتیم پیش دکتر مدیحی.

مطب دکتر مدیحی قم بود و وقت گرفتن از او مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه.

قم بودنش و سخت نوبت دادنش اول به چشمم خیلی بزرگ آمد. ولی وقتی مرتضی را ویزیت کرد و دستورالعمل تغذیه ای داد تا خود کرج قلبم تپش داشت و کاملا بین گرگرفتگی و یخ کردن در رفت و آمد بودم..

یک لیست بسیار بلند بالا از پرهیز و توصیه به خوراکی هایی که او مطلقاً لب نمیزد..

دو روز فقط فکر کردم که چطور میشد راه خوراندن اینها را پیدا کنم.. هنوز هم دارم دور خودم چرخ میخورم..

گرچه وقتی عقلانی به دستور تغذیه ای اش فکر کردم متوجه فرآیند درمانش شدم. ولی اینکه من چطور اینها را به مرتضی بخورانم کاری بس دشوار و جانفرساست..

چون او بیش از دو سه جور غذا نمی‌خورد و خوردن غذای جدید برایش خیلی دور از تصور است. 

گرچه کسی اینجا را نمی‌خواند، ولی اگر گذر کسی به اینجا رسید لطفا برای من خیلی دعا کنید.. من زیادی مستاصلم..

نرگس حسینی
۰۱مهر

وقت گذاشتم و فیلم «پدر آن دیگری» را دیدم.

چیزی که انگار وجهی از زندگی ماست..

اعتماد و محبت محض و صبر و صبر و صبر...

روح یدالله صمدی شاد که چنین فیلمی ساخت..

هم آن شب در جشنواره فیلم فجر روح م را نواخت، هم حالا که بعنوان بخشی از درمان خودم و بعد زندگی م آن را دیدم..

فقط نمیدانم چرا جای خالی مادرم بیشتر درد گرفت.. 

پ.ن:

دکتر ولا موسوی؛

شاید بد نباشد گاهی این فیلم را به مراجعان معرفی

کنید..

نرگس حسینی
۰۲مرداد

دیروز وقت مشاوره داشتم با دستیار دکتر موسوی،

دو هفته قبل شم با اون یکی دستیارش.

همه ی جمله ها تهش به این ختم میشد که

خانم شما کاملا میدونی باید چکار کنی، مسیر رو هم میشناسی، چرا دچار سوال و مساله ای..

صبر ، زمان ، اعتماد و استقلال مساله شما رو حل میکنه..

ولی کسی متوجه این نمیشه که من نای ادامه دادن اصولی رو ندارم. چون همه ی ورودی هامو بستم. از درون خالی خالی خالی شدم..

 

صبر امتحان سختیه..

آدمی که خودش رو درست نساخته باشه، اینجاها ناخالصی هاش میزنه بیرون..

 

نرگس حسینی
۲۴فروردين

حالا از شروع دوره درمانی دکتر موسوی هشت ماه و وهار روز میگذرد.

می‌توانم ادعا کنم تازه داریم رد اصلی درمان را میبینیم.

ارتباط با محیط. شعف از حضور کودک ناشناس در خانه. تلاش برای برقراری ارتباط لمسی با اطرافیان و بازی با فاطمه. لمس کردن نرگس بدون ترس. ورود به بازی حسادت. و بارقه هایی از فرمان پذیری..

شاید اینها لب کلام باشد.

ولی رسیدن به همین عناوین در این دو سال و نیم جان مرا گرفت..

سال قبل این موقع درگیر دکتر مغز و اعصاب و کاردرمانی و گفتاردرمانی بودم. و روزی نبود که از ناامیدی اشک نریزم. و در هراس فرزندی که در راه داشتم، مدام شرایط را چک میکردم..

و حالا میبینم خدا با وجود این فرزند کوچک چه رحمت بزرگی به خانواده ما عطا کرد..

روزها به سختی میگذرد. شرایط جسمم بسیار سخت و طاقت فرساست.. ولی روحم حال بهتری دارد..

زمان، رهایی و اعتماد به آنچه دکتر موسوی قدم به قدم در قلب ما کاشت، همان معجزه ای بود که خدا برای ما رقم زد..

 

حالا می‌شود گفت که توی ذهن من هم واژه ی اتیسم، واژگون شده ست..

ما باید بدانیم که با بشر طرفیم. و انسانها، آدم به آدم فرق دارند در تکامل مسیر رشد..

 

چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲

شام شهادت مولا علی علیه السلام 

نرگس حسینی
۲۲اسفند

بعد از تدفین خانم شایانفر و ماجرای تربت، تصمیم گرفتم این تشریفات روانی را کنار بگذارم و کفن بخرم. بدون اینکه به زیارت ائمه رفته باشم. نیتم این بود که از مشهد یا نجف خرید کنم. ولی حالا میبینم اینها تشریفات روانی ست. خلعت آخرت را میشود از مغازه مؤمنی شون هم خرید!

خمس مال را حساب کردم. و واریز کردم به سایت آقا. و پیامک دریافت وجه هم برای خط همراه اولم آمد.

به مؤمنی پیام دادم خلعت سایز بزرگی چی دارید؟! ولی آنلاین نبود. رفتم سرچ کنم ببینم خلعت را میشود اینترنتی خرید😊

یعنی کلا تشریفات روانی را پودر کردم.

به دیجی کالا سر زدم. سرچ کردم خلعت آخرت. هنگ کرد. طبیعی ست. آنجا هنوز برای این کار برنامه ی تجاری ندارد. سرچ کردم کفن. یک ساک دستی آمد که رویش نوشته بود : سلام بی کفن، سلام پاره تن....

حالا منی که عمری دعا کرده بودم چیزی از پیکرم نماند که کفن بخواهد، چون شرم داشتم که مولای ما را بی کفن رها کردند، با این بیت باید چه کنم...

سلام بر او که هر چه کنیم روزگارمان را به سوی خودش میکشاند... و چه خوش جاذبه ای دارد..

سلام بر مولای بی کفن..و سلام بر بدن پاره پاره اش...

 

 

پ.ن

تدفین خانم شایانفر شاید یکی از تکان دهنده ترین تدفین ها برای من بود. وقتی هیچ مسلمان آشنا به تدفین در میان جمع نبود.. و من یک لا قبا راهنمای مرد غارت زده توی قبر بودم.. که زار زار در بهت اشک میریخت..

 

پ. ن

در شب میلاد مولا علی ع ١۴٠١، از مغازه گوهرشاد روبروی مصلی، کفن ابتیاع کردم. امید که روزی که به این جامه در میایم خداوند از من راضی باشد. 

نرگس حسینی
۱۵بهمن

من سالهاست که معتاد به مدیا هستم. حالا گرافیک باشد یا سرود یا معماری یا خبر یا همه اسباب نسل سوم نت فرقی ندارد در اصل ماجرا..

ولی حالا به این آدم عمیقا غرق در مدیا میگویند از این فضا بیرون بیا. کار سختی ست..

دقیقا یک ماه و نیم است که دارم عین معتادهایی که میدانند باید ترک کنن، مواد م را جیره بندی می‌کنم و قطره چکانی به خودم نت میرسانم..

اینکه اعتیاد ما به فضای مجازی باعث اختلال در مرتضی شده، یک واقعیت عینی ست. اما دست کشیدن ناگهانی هم برایم نشدنی ست..

دارم مدام آسایش دیجیتالی گوشی را چک می‌کنم. از گروه ها خارج می‌شوم. اینستاگرام را کمتر چک می‌کنم. تلاش می‌کنم خبرها را کمتر دنبال کنم. تحلیل ها را نمی‌خوانم. زردنامه ها را پاک می‌کنم. صفحات لباس بچه را کم می‌کنم. دایره آدمهای مجازی را کم و محدود می‌کنم.

چیزی که تا اینجا نصیب م شده تنهایی بوده. چیزی که برایم آزاردهنده ست. وقتی مجبور باشی در کنجی باشی و پنجره ی دنیای پیرامون را ببندی، لاجرم تنها خواهی ماند.

اما این تنهایی حقیقت دنیای شلوغ قبلی هم بود. آدمهای حقیقی قابل لمس هر روز من، چهار نفرند. گاهی به شش یا بیشتر برسند.

از آن چهار نفر، هیچکدام دغدغه های ذهنی مرا که در پستوی ذهن است نه میفهمند و نه دنبال می‌کنند..

ارتباط ما با هم در سطح غذا، اجابت مزاج، تعویض لباس و نوازش است.. و شاید این برای من یعنی دغدغه ها را باید تا سالها درون خودم طبخ کنم تا شاید روزگاری این چهارتن، اهل گفتگو شوند و شاید نشوند..

و شاید اصلا تمام دغدغه های ذهنی م، توهم دغدغه مندی ست. و زمان بیشتری اگر بگذرد این مطلب بر من آشکار می‌شود.

حالا با کمرنگ شدن همه ی دغدغه های خارج از خانه، تنها یک دغدغه اصلی برای من باقی میماند. خانواده و فرزندان.

این ترک اعتیاد، کثرت را به وحدت می‌رساند.

 

 

 

پ. ن

آنچه در این مدت درک کرده ام این است که عدم گفتگو با خارج از محیط خانه، درباره ی وقایع خانه، به بهبود وضعیت کمک می‌کند.

مدام دایره ی گفتگویی در من کوچک و کوچک تر می‌شود. تا تنها مخاطبان من فرزندان شوند.

نمی‌دانم این کار مرا هم رشد خواهد داد یا نه. ولی من در این روش به یک تنهایی عمیق رسیده ام. چیزی که از آن لذت نمی‌برم. ولی فقط بخاطر امید به آینده ی فرزندان آن را طی می‌کنم.

در این حالت دوست داشتم یک خانه ی ویلایی ۵۰۰متری داشتم. که لااقل وقتی نیاز به گفتگو مرا آزار می‌داد به آفتاب و خاک پناه برم. ولی امان از شهرنشینی و بی تدبیری حاکمان و جیب خالی..

 

جمعه_١۴بهمن ماه ١۴٠١

شب میلاد مولا علی علیه السلام 

نرگس حسینی
۱۵بهمن

گروه امید، چهارصدتایی شد..

نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت..

چهارصد تا بچه با علایم مشابه، که والدین شان به این روش اعتماد کرده اند.

چهارصد ضربدر سه، دنیا، که درگیر عوارض زندگی در حیات دیجیتال اند..

نرگس حسینی
۰۸دی

امروز جلسه ی مشاوره داشتم. موضوع مورد بحث هم طبق قاعده مرتضی بود. و چالش های ما در رهایی.

جلسه ی خوبی بود. و خیلی سوال های من به جواب رسید. و یا لااقل ایجاد حس آرامش در من کرد.

یک جایی از حرف ها، ما درباره ی هویت و شخصیت صحبت کردیم. اینکه این توانایی را در فرد ببینیم که او قادر به انجام امور روزمره اش هست.

شب رفتیم تهران. آخرین روز روضه ی دایی.

بعد مراسم سفره انداختند که شام بخوریم و چالش این ایام من با برنج باز هم یقه ام را گرفت. در حالیکه حسابی معده ام بهم ریخته بود و سعی میکردم ماجرا را با سالاد خوردن جمع کنم، با فاطمه سر غذا خوردنش کلنجار میرفتم. یکهو فاطمه آرام زیر گوشم گفت، "مامان آبرو مو نبر." 

من جا خوردم از حرفش. راست میگفت. من داشتم توی جمع آبروی او را برای چند قاشق برنج میبردم.

چند قاشق غذا در برابر شخصیت او چه ارزشی داشت؟!

حس کردم خودم مچ خودم را گرفتم. من هنوز حتی برای فاطمه شخصیت مستقل توانا قائل نیستم. مرتضی که جای خود دارد..

خب حالا قدم اصلی رهایی را از تلنگر فاطمه میشنیدم.. آبرویم را نبر. شخصیت من را باور کن. توانایی م را. بودنم را. توانستنم را.

چیزی که توی جلسه مشاوره با مثال درباره ش حرف می‌زدیم، دقیقا همین جمله ی فاطمه بود..

از اینکه هستی تا به رشد من کمک کنی ممنونم دختر.

 

چهارشنبه ۷ دیماه ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۰۹آذر

این مدت فرصت نکردم چیزی بنویسم. مشغله ی زیادی دارم. سه تا بچه که هر کدام ساز خودشان را کوک میکنند.. 

دروغ چرا احوال روحی م هم اصلا تعریفی ندارد. روی مرز افسردگی پس از زایمان قدم میزنم. و با قدرت تلاش میکنم مغلوب او نشوم. لیکن گاهی نفس کم میاورم. 

همین حال باعث شده در روال درمان مرتضی اختلال ببینم. من خوب نیستم. و او به ضمیر مستتر من کاملا وصل است. در مجموع به نسبت گذشته خیلی بهتر است. اما هر چه من خوب نباشم در بروز رفتار او متبلور می‌شود. 

از دنیای تنهایی اش بیرون آمده. ولی چون هنوز عدم تکلم هست، و من وقتی حالم خوش نیست ارتباط ذهنی با خواسته اش نمی‌گیرم، حرص میخورد و درستش را گاز می‌گیرد. پوست دستش دارد ورمیاید. مثلا الان گرسنه ست، ولی چیزی میخواهد که من نمیفهمم، پس نمی‌آید غذا بخورد. و با گاز و جیغ فرار می‌کند. و من کف آشپزخانه نشسته ام. تا یا گرسنگی بر او غلبه کند و او را بیاورد. یا خودم، خودم را پیدا کنم. یا حداقل بخوابد. و بعد از ساعتی گرسنه تر شود و غذا بخورد. 

بیماری طولانی سرماخوردگی هم دارد همه ما را از پا در می‌آورد. حالا یک سال است که مدام سرماخورده ایم. 

توی ویس های دکتر موسوی مدام تاکید بر رابطه ی مادر و فرزند است. توی آن راهکار، طبیب مادر است. و من خودم را طبیب حاذقی نمی‌بینم. 

خیلی حال خرابی ست. تو فاعل عملی باشی که خود را در آن عاجز بیابی. و مفعول عمل، از رگ و پی و گوشت تو باشد. 

باید راهی برای غلبه بر این حال پیدا کرد.

 

............

 

آمده و مثلا نشسته برای غذا خوردن. ولی تمام تلاشش برای نخوردن است. حتی یک دانه برنج توی دهان نمیبرد. کل برنج روی زمین ریخته شده. و این صحنه ها مرا عصبی می‌کند. دو هفته ست که از غذا خوردن خبری نیست.. و مدام حالش بد و بدتر می‌شود.. زیر چشم ها سیاه تر و سرفه ها عمیق تر..

 

چهارشنبه ۹ آذر ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۲۵شهریور

دیروز بعد از بیست روز از تولد نرگس، بالاخره مرتضی دستان رو را لمس کرد. خیلی کوتاه. و بعد سریع موقعیت را ترک کرد. همین که دارد باور می‌کند عضو جدیدی به خانه اضافه شده، که بودنش موقتی نیست. و باید با او کنار بیاید پیشرفت بزرگی ست.

همینکه وقتی عمه و دختر عمه اش را میبیند شاد می‌شود یعنی دارد با بیرون ارتباط می‌گیرد، چیزی که قبلا به ندرت وجود داشت..

 

پنجشنبه ۲۴ شهریور ماه ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۲۰شهریور

امروز در صفحه دکتر موسوی یک سوال مطرح شد. اینکه چرا والدین بعد از شنیدن اینکه بچه دارای اوتیسم نیست و همه ی این ماجراها به صفحات الکترونیک برمیگردد، خشمگین میشوند.

باکس سوال برای پاسخ درست شاید کوچک باشد. ولی بعضی ها که داخل گود نبودند جواب های نیش داری داده بودند.

من بعنوان کسی که هیچ موضع گیری منفی نسبت به روش درمانی جدید نداشتم. و حتی در روش های درمانی قبلی هم واکنش های مثبتی دیده بودم، میگویم که هیچکس حال خانواده هایی که فرزندشان برچسب اوتیسم میگیرد را درک نمیکنند. و هیچکس جز خود این خانواده ها، با بیم و امیدها و دلواپسی های این خانواده ها زندگی نکرده. هزینه های سرسام آوری که کرده اند و وقت و انرژی ای که صرف کرده اند را درک نکرده..

خانواده هایی که گاه ماه ها و یا سال‌ها، راه های مختلف درمان را رفته اند. و اعتماد به روش های گوناگون و دیدن کوچکترین علامت توفیق، آنها را به آن شیوه درمان امیدوار کرده..

تشخیص های گوناگون، حرف های ضد و نقیض، روش های درمانی پر هزینه، و امیدی که هر روز لاغرتر میشود..

هیچکس جز خانواده هایی که درگیر برچسب اوتیسم هستند اینها را نمیفهمد..

حالا فکر کن، وسط دوی سرعت هستی، داری با نهایت سرعت میدوی، و ناگهان کسی به تو میگوید روی تردمیل میدوی، و حتی یک سانت هم جابجا نشده ای.

بیا پایین و آرام قدم بردار. خط پایان در سه چهار متری تو ست..

چه حسی خواهی داشت؟

خشم در این لحظه طبیعی ست.

یعنی همه ی این مدت را بیهوده تلف کردم؟! یعنی او واقعا راست میگوید؟! یعنی همه چیز توخالی بود؟! یعنی من تا این لحظه بچه ام را بجای درمان، عذاب داده ام؟! یعنی اصلا بیماری حادی نبود و به من دروغ گفته اند؟!

تمام فشارهای این ایام ناگهان بیرون میجهد.. و خب به نظر من خیلی طبیعی ست. چون خانواده های درگیر درمانهای اوتیسم، قبل از کودک، خود نیاز به درمان دارند. فشارهای مضاعف آنها را فرسوده کرده. ناامیدی ها، افسردگی ها و دویدنهای بیحاصل آنها را پژمرده..

شاید اینجا جای باکس سوال نبود. ولی من خواستم یکبار برای همیشه به خودم و دوستانی که تیغ تیز زبان شان را در هیچ مقوله ای کند نمیکنند یاداوری کنم، که اتفاقا اینجا جای قضاوت دیگران نیست. با کفش های آنها راه بروید.. گرچه دعا میکنم هیچ خانواده ای درگیر بیماری و اختلال نباشد.

 

همین ها که خشمگین می‌شوند هم، اگر مدتی با اطلاعات تازه تنها بمانند و کمی از آنها که این راه را رفته اند ببینند و بشنوند، و بارقه ای از امید به بهبود در دلشان جوانه بزند، قطعا همراه خواهند شد. هیچ والدی، جز خیر برای فرزندش نمی‌خواهد.

 

یکشنبه ۲۰ شهریور ماه ۱۴۰۱ 

نرگس حسینی
۲۰شهریور

مرتضی را بین زمین و هوا، در حالی که از پنجره بالکن بالا می‌رفت، گرفتم. و این صحنه ی خطرناک باعث شد خیلی ضربتی همه ی پنجره های خانه را امروز، حفاظ بزنیم.

توی مراحل درمان، یکی ش همین شدت گرفتن شیطنت بچه ست. برای ما که مرتضی همیشه پسر کوچولوی آرام و ساکتی بوده، دیدن این صحنه ها در کنار هول و هراسی که دارد، یعنی مسیر درمان دارد جواب می‌دهد. و او از پیله ی خودش خارج می‌شود.. سخت است که از این حرکات خطرناک، حس خوبی داشته باشی. ولی خب، ما الان خیلی خوشحالیم. بااینکه کلی پول حفاظ دادیم😁

 

پنجشنبه ١٧شهریور ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۱۱شهریور

سوم شهریور، نرگس به دنیا آمد. ناگهانی. 

یک هفته پر درد و مشقت سپری شد. کنار همه ی دردهای خودم و نگرانی برای نوزاد بستری؛ سرفه های شدید مرتضی و احوال تب دار ش، و قهر کردنش با من، حسابی حالم را بهم میریخت..

محل نمی‌داد. نگاه نمی‌کرد. در می‌رفت. و دو روز تب و شبها سرفه های شدید..

ولی از لحظه ای که حسم رو قورت دادم، و بجای تأکید روی نگاه کردنش و کنار م نشستن ش، به احوال خودم و روزمره خودم رسیدم، انگار او هم راحت تر با شرایط جدید کنار آمد.

به لطف همبازی شدن با زینب سادات، تعامل کردنش حین بازی کمی بهتر شده. و غذاخوردن را از روی دست او و با صبوری مادربزرگش تمرین کرده.

حالا امروز خودش قاشق دست می‌گیرد. و این خیلی تحول بزرگی ست. چون من دوماه آزگار هر چه تلاش کردم، او قاشق دست نگرفته بود.. 

 

 

جمعه ۱۱ شهریور ماه ١۴٠١

شهادت حضرت رقیه س

نرگس حسینی
۳۱مرداد

توی گوشم پر از صدای وبینارهاست. گوش هام کامل درد گرفته. اصلا به هدفون عادت ندارم. انواع هدفون را امتحان کرده ام که لااقل یکی شان کمتر گوشم را اذیت کند. نشد. همه شان گوش درد را دو چندان کردند..

هنوز یک جاهایی توی برخورد با واژه رهاسازی گیر دارم. هنوز هر چقدر فکر میکنم یادم نمی‌آید معمولی بودن و اعتماد کردن چه شکلی بود؟!

هنوز وقتی توی ذهنم از دو نوع تربیت برای فرزندانم می‌گذرم نمیفهمم درست ش یا درست ترش کدام بود.

عین آدم های سردرگم نشسته ام به تماشای خودم. حالا دیگر مرتضی موضوع مراقبه ی من نیست. خودم موضوع مراقبه ام.

من تا قبل از این ماجرا چه شکلی بودم؟ منی که ادعا می‌کنم خیلی اهل گیر دادن به بچه نیستم..

حالا میبینم چقدر پر گیر و چقدر پر ابهام م.

یک بازنمایی از خودم به من نشان میدهد که همه آنچه درباره خودم گمان برده بودم غلط از آب درآمد..

در روش جدید درمان، ظاهرا این منم که باید درمان بشوم. و مرتضی دارد برای درمان من صبر می‌کند.

او فقط با صوت و تصویر درگیر بود و من با تک تک عوالم انسانی م.

حالا دیگر بجای شفای او، باید برای شفای خودم دعا کنم.

حالا باید دعا کنم خدا، آن لک شدگی های قلبم را، آن خاک گرفتگی های اعتمادم را، آن تارعنکبوت های صبرم را به برکت وجود طفلکم شفا دهد.. و مرا به تنظیمات کارخانه برگرداند..

روش درمانی جدید، روش درمان مادر پدرهاست..

کاویدن خود. و خانه تکانی قلب، روح و رفتار..

چقدر سخت است.

 

خدایا مرا شفا بده. بحق آقایی که در ذات تو ممسوک بود..

 

دوشنبه ۳۱مردادماه ۱۴۰۱ 

نرگس حسینی