مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۱۴۸۹ مطلب توسط «نرگس حسینی» ثبت شده است

۲۸مرداد

دو روز بعد تاسوعا، یک روانشناس جدید معرفی شده.

کسی که با اولین دیالوگ بین ما، همه ی ذهنیت مرا برای بار nم به هم ریخته.

یک اضطراب عجیب به قلبم چنگ انداخته، و تعداد بسیار زیادی سوال که توی سرم چرخ میخورد..

سیزده ساعت وبینار برایم فرستاده که جواب سوال ها را بگیرم. و درخواست اصلی ش حذف مدیا و درمانهای موازی ست. 

توی دلم رخت میشورند.. من هیچ مقاومتی برای حذف مدیا ندارم. قبلا هم تجربه کرده ام. و نتایج خوبی داشته. ولی حذف درمانهای موازی... ما خیلی سخت تا اینجا آمده ایم. خیلی سخت از عدم ارتباط چشمی مطلق، به نگاه کردن رسیده ایم. آن هم به مدد همین کاردرمانی ها و داروها. 

حالا ایشان میگوید همه آنها مخرب ند و باید حذف شوند. 

شوک عجیبی ست..

تلویزیون را به مدد الطاف خفیه الهی به کمک فاطمه، از فردای این دیالوگ، قطع میکنم.. ولی برای قطع درمانهای موازی حجت کافی ندارم. نه من، نه امیر، نه بقیه مان. 

تصمیم دشواری ست. 

باید بیشتر مشورت کنم و البته وبینارها را گوش کنم.. 

تمام گوش من این روزها پر از صداهای ضبط شده از وبینارهاست. 

*****

 

هنوز چند فایل از وبینارها مانده. ولی تقریبا با مشورتی که از یکی از مادرهایی که راه را با همین روانشناس رفته، تصمیم گرفته ام درمان های موازی را قطع کنم. با احترام به تمام زحماتی که تیم مفید کشیده و دکترمغز و اعصاب وقت گذاشته.. 

آدم توی این شرایط به هر ریسمانی که فکر میکند مسیر درمان باشد چنگ میزند.. 

امید که شفا را دراین مسیر ملاقات کنیم. 

 

جمعه ٢٨مرداد ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۲۴مرداد

کل دهه اول محرم که در خانه گذشت.. سخت.. حقیرانه.. پربغض.. و البته آغشته به صدای طبل و مداحی آمپلی فایر هیئت پارک... 

تاسوعا ولی از همه ی روزها سخت تر بود برای من..

حتی از عاشورا..

من امسال با عباس بن علی کار داشتم.. کاری که شرم داشتم از ادای گفتن کلماتش..

و خیلی سخت است تو سرتاپا نیاز باشی و راه ابراز نیازت را بر خود ببندی از شرم..

حتی نمیتوانستم بخوابم که زمان سپری شود..

دریایی از غم و نیاز و بغض و 

سکوت و سکوت و سکوت..

تا اینکه جایی در دایرکت های اینستاگرام، یک درگوشی محکم از اسماعیلی خوردم. 

آنجا که گفت همه ی راه ها را برو و نتیجه را به خدا بسپار. حتی راه توسل را.. 

من یک آن فکر کردم، که نکند این عدم ابراز نیاز کردنم از سر کبر باشد.. نکند اگر کلماتم در گلو هجا نمیگیرند از سر تکبر من است و این فرصت طلایی استغاثه از سر غرور من از دست میرود.. 

و من با همه ی منیتم شکستم.. 

و شاید هیچ تاسوعایی تا کنون برای من اینقدر شکستگی و اشک و فروریختن نداشته.. 

جایی که تکه های خودت را شکسته و خرد شده می‌یابی، اما می‌دانی که این شکستن درست ترین نوع هست شدن است. 

 

دوشنبه ٢۴مرداد ماه ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۲مرداد

سه شنبه به طور اتفاقی در جلسه توجیهی ثبت نام تئاتر درمانی مرکز مفید، نزول اجلال کردم.

جلسه بجز یک ربع که درباره کلیت کار بود، در بقیه زمان ش به درد دل مادران از وضعیت فرزندان و بیم و امیدهاشان گذشت. و برای من روبرو شدن با این حالات بطور گروهی و کلماتی که روی حالت رگبار در حال پرتاب بود، ثقیل بود.

تا دو روز در هپروت بودم.

چون آن جمله ی خلاص کننده را، برای بار چندم شنیدم.

اینکه بچه های اوتیسم به احتمال زیاد تا پایان عمر نیاز به حمایت والدین دارند. و خب اگر ما نبودیم، تکلیف مرتضی چه خواهد شد..؟ مدام توی سرم چرخ خورد..

آنقدر چرخ خورد که دو سه روز برج زهرمار شدم. و بعد دوباره به خودم آمدم و دیدم مادرم هیجده سال است که نیست. ولی خدا مرا نگه داشته است. بدون پدری که وجود دارد ولی نیست. بدون سرمایه ای که بدان دل ببندم..

چه آینده مبهمی ست.. و چقدر این ابهام، تشویش آور است.

تو مدام بین کفر و ایمان در تردد ی.. و خدا نیاورد آن لحظه را که زیاد در کفر بمانی و محتوای قلب ت دچار لغزش شود.

شاید عقل، به لغزش و تردید، عادت داشته باشد.. ولی قلب، جای محکمات است. محکمات نباید بلغزد.

 

امشب، شب اول محرم است.

میخواستم امسال تمام خواسته هایم را به مرتضی و بچه ها معطوف کنم. که در سلامت و عافیت باشند.

ولی از پسر ابوتراب خجالت کشیدم.. او اگر اهل عافیت بود، با اهل و عیال راهی کربلا نمیشد..

دست آویز دیگری هم ندارم. گنگ مانده ام بر آستانه ی محرم الحرام حسین.

نه رو دارم از او عافیت طلب کنم. نه دل دارم در این تشویش بمانم. و میدانم گره کار بدست او و کاروانش گشوده میشود..

خدایا خودت مرا به توسل، توفیق ده! 

 

جمعه، ۷مردادماه ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۲مرداد

بچه ی یکی از رفقا تب کرده.

آن یکی دارد برای او از تجربیات و حرص خوردن هاش میگوید.

بقیه تلاش میکنند همراهی کنند و راهکار بدهند و امید و قوی باش و این حرف ها..

 

من این بین

به دخترک سه چهار ساله مطب دکتر مغز و اعصاب فکر میکنم. که تشنج کرده بود. و پدرش تمام مدت نازش را میکشید و در حالیکه چاره ای جز بغل کردنش نداشت، در حال تمشیت امورش بود..

یا به آن یکی که پسرش بالای بیست سال سن داشت، ولی اوتیسم و بیشفعالی را همزمان داشت. و برای نگه داشتن منطقی اش در فضای خفه ی مطب کلی وقت گذاشت و تلاش کرد تا اتفاق بدی نیفتد..

پسری که اگر عکس سه در چهار ش را میدیدی باور نمیکردی چنین حالی دارد. مدام از سوسک حرف میزد و ترس هاش. و به محض اینکه بچه ای گریه میکرد یا صدا بالا میرفت، بهم میریخت، دست هاش میرفت سمت گوش ش و چهره اش را میپوشاند..

یا آن یکی که از کرمان با قطار آمده بود و نتوانسته بود تمام قطعات ویلچر پسرش را بیاورد و این باعث شده بود بچه اذیت بشود. به سختی بچه را با ویلچر جابجا میکرد و از آن راهروی تنگ و ترش عبور میداد..

 

یا آن خانواده که دوقلوی معلول مغزی داشتند. و پدر هر دو را همزمان بغل کرده بود. و حالی ویرانکننده داشت..

 

کاش میشد به رفقا بگویم

برای بیماری های ساده، شاکر باشند..

برای اینکه کودکان شان بیماری جدی ای ندارند و سالم اند شاکر باشند.

 

سه شنبه ٢٨تیرماه ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۲مرداد

معمولی بودن.

این غایت خواسته ی خانواده هایی ست، که کودکانی درگیر بیماری دارند. معمولی راه برود. معمولی نگاه کند. معمولی حرف بزند. معمولی باشد. معمولی. مثل باقی ابناء بشر.. 

و چقدر برای این غایت، هزینه میکنند و جان میکنند و غصه میخورند.. 

٢۵ تیرماه ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۲مرداد

فردا وقت دکتر مغز و اعصاب داریم. این مدت، همه ش به بیماری گذشت. ظاهرا نوعی از کرونا. خیلی سخت گذشت. نه صرف کرونا گرفتن. که من تا مدتها فکر میکردم یک ویروس گوارشی ست. بیشتر نگران جنین م بودم. اتفاقات خوبی نیفتاد. ترس بدی بود.. خصوقا وقتی بچه ای داری که احتمال بیماری ژنتیکی دارد، برای جنین ت نگران تری.

بهرحال همه چیز تا الان ظاهرا نرمال است. و ما هشت هفته دیگر باید این مسیر بارداری را طی کنیم تا ان شاء الله ختم به خیر شود.

تا آن وقت ولی امیدوارم اتفاق دیگری نیفتد و ما مجدد بیمار نشویم..

انرژی م خیلی تحلیل رفته. امیدوارم فردا را تاب بیاورم. پروژه ی سختی ست دکتر رفتن.

 

٢۴ تیرماه ۱۴۰۱

 

نرگس حسینی
۱۲مرداد

مرتضی هم ویروس گوارشی گرفته. بیحال و بی حوصله گوشه ای افتاده.

دیروز بعد از دکتر و پروفن و شیاف، با توسل به تلگیر تب ش پایین آمد. ولی هنوز بی حوصله و بی حال است.

اصلا توانایی دیدن مریضی شان را ندارم. این کاملا غریزی ست. هیچ ربطی به هیچ روحیه ی متعالی کسب شده ای ندارد..

دیروز در راه تلگیر، حال خواهرم را پرسید. گفت ظاهرا بابا خیلی ناراحت بوده. گفتم آره. دوباره دعواشان شده و بابا پا درمیانی کرده.. گفتم بابا خیلی ناراحت و نگران زندگی شان است. نه پایگاهی دارند و نه راه بازگشتی.. . زندگی شان دلخوشی هم ندارد.. هر چه میدوند، تورم سرعت ش از آنها بیشتر است. و بچه ی مریض هم هزینه های خودش را دارد. حالا که ما خودمان یک بچه بیمار داریم خوب میفهمیم هزینه از مریض نگهداری کردن چقدر نامنتهاست.. یک مشاور هم بهشان پیشنهاد داده بچه را بگذارند آسایشگاه..

اینجای صحبت که رسید، امیر چشم هاش پر اشک شد. سرخ سرخ.. و پشت هم فقط میگفت نه.. نه..

گفتم بهرحال ناگزیر خواهند بود.. چه حالا چه چند سال بعد.. توان جسمی شان تمام میشود. همین حالا هم هردو از کمر افتاده اند. اگر بخواهند ادامه بدهند لازم است فرزند سالمی داشته باشند و برای داشتن ش اول باید با ترس شان از فرزندآوری مجدد کنار بیایند.. البته اگر بخواهند بمانند.. و زندگی کنند..

گفت من از بعد مریضی مرتضی، اصلا نمیتوانم درباره این بچه ها اینقدر منطقی فکر کنم. اینکه بروند آسایشگاه دیوانه م میکند..

گفتم ولی من حتی تا همینجایش را هم برای مرتضی فکر کرده ام.. اینکه اگر روزی کار به جایی رسید که باید چنین کرد، من آنروز کجا خواهم ایستاد.. و البته به امیر نگفتم، که جز اشک نصیبی از این افکار نبرده ام.. درست مثل خودش. تنها فرق ش این بود که نهیب چنین آینده هایی را زودتر از هر وقتی، در همان آغاز به خودم زدم. که بین راه با هر پیشامد تازه بهم نریزم. ولی خب پیشامدها همیشه میتوانند از حیطه پیشبینی های ما خارج باشند..

حقیقت این است که برای خانواده ای که کودک استثنایی دارند، آینده بیش از دیگران، در غبار است.

و چه کسی جز خدا، عالم به زمان و مکان و عاقبت امر است..؟! 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

حوصله ندارم. اصلا حوصله ندارم.

جواب آزمایش های مرتضی را گرفته ایم و هیچی از آنها دستگیرم نشده.

یک پزشک غیر متخصص در غدد هم دیده. و گفته احتمال اوتیسم بیشتر است.

چه فرقی میکند؟

تنها فرقش این است که من کمتر از فاکتورهای آزمایش سردر میاورم. و نمیفهمم آن همه هایلایت و آن همه عدد مغایر نُرم برای چیست...

ننگ بر جهالت در هر زمینه ای.

اَه

 

شنبه ۴تیر ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

توی گروه خانواده ایتا بحث باز هم سر فرزندآوری و روش های تبلیغ است. حوصله ی بحث ندارم. وگرنه اگر ماجرا را باز کنم، یک بخشی از گروه کف و خون بالا میاورند.

درآمد امیر بزودی نصف میشود و درآمد من هم امسال کمتر از یک سوم سال قبل بوده تا اینجا. بخشی از طلاهای بچه را اردیبهشتماه فروختم تا زندگی بگذرد. الحمدلله گذشت. ولی حالا باز هم چیز زیادی ته جیب نمانده. مالک ساختمان مصباح هم پول تمدید قرارداد را واریز نمیکند. و عملا دریافتی م از نظام مهندسی صفر است. این وسط یک پیشنهاد چهل و چهار میلیونی گزارش جدولی را به راحتی دارم رد میکنم. چون مسولیت ش بیشتر از مبلغ ش است. و برای تفهیم همین مسأله به باقی جوارح بدنم، چند ساعت دیگر میروم بخش حقوقی نظام مهندسی تا ببینم چه خاکی باید بر سر کرد.

با همین شرح، این را هم اضافه کنم که حدودا ماهی پنج میلیون پول درمان مرتضی ست. که تا این لحظه فقط دویست هزار تومان ش را بیمه تکمیلی تقبل کرده. و مابقی را از جیب داده ایم. دو سه ماه آینده هم، هزینه ها مان تقریبا دو برابر می‌شود. فاطمه باید برود مدرسه، و شهریه و سرویس اضافه می‌شود و برای کودک در راه، و ادامه روند درمان مرتضی باید حداقل شش ماه پرستار بچه داشته باشم که فعلا ماهی دو تومن برایش بگذاریم کنار تا خدا چه بخواهد..

با همه اینها، در کمال پررویی با شکم ورقلمبیده دارم تمام این راه را میروم. و دیگر این ابعاد جایی برای تشکیک در بارداری ام باقی نمی‌گذارد.. و اولین سؤال رهگذران مراکز درمان در حالی که نگاهی متعجب ولی نکبت بار دارند و از تاسف سرتکان میدهند، از من این است که با این وضعیت بچه تان، و این هزینه ها، چرا بارداری؟ سخت نیست؟؟

پاسخ من به همه این نگرانی ها، و پرسش ها، یک کلمه ست. بله سخت است. ولی مگر زندگی بخاطر بیماری مرتضی قرار است متوقف شود؟ گرچه شاید اگر زودتر متوجه عمق این بیماری می‌شدم کمی دست نگه میداشتم برای بارداری. ولی، آن کسی که برای زندگی برنامه می‌ریزد تقریبا و تحقیقا ما نیستیم.. قدر الهی بر این بود که ما چنین باشیم. شکر و حمد.

اما زندگی بر من، روزهایی سخت تر از این هم داشته. نوجوانی سختی که گذشت، شاید برای گذر از روزهای پایانی جوانی بود. بهرحال من هروقت خیلی سخت می‌شود، هروقت خیلی له می‌شوم، هر وقت اشک و اضطراب راهزن چشم و گلویم می‌شود، با خودم فکر می‌کنم شاید این بهترین راه رشد تو باشد. شاید خدا اینطور دوست دارد. وقتی تو تمام تدبیرها را کرده ای، ولی نتیجه چیز دیگری شده، یعنی بازیگردان برای تو نقشه ی دیگری دارد. پس تعظیم کن. و بازی را ادامه بده. مگر صحنه ی ما در زندگی چقدر است؟ من آنچه بلد هستم را به اندازه وسع م انجام می‌دهم. به امید نگاهی.. و کرامتی..

سلامت همه ی فرزندان دعا و ثنای هرروز من است. حتی قبل هست شدنشان.. اما حالا که خدا نقصی در یکی شان گذاشته و اضطرابی برای بعدی را در دلم نهفته، نمیشود به جنگ با خدا رفت. 

امانتی ست، که صاحبی دارد. و صاحبش وی را به این نقص میپسندد. من چه کاره ی صاحب امانتم، که بیش از این جزع کنم؟ با دل سوخته و اشک نرم، حافظ این امانت م. تا زمان رفتن من، یا آنها برسد. دعا کنید من در این بوته نشکنم. و سربلند باشم. همین. 

 

سحرگاه چهارشنبه یکم تیرماه ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

بالاخره توفیق شد با خانم رجایی درباره بهزیستی حرف بزنم. و در حد نیم ساعت با هم اختلاط کنیم. با درخواستم برای دو ماه کم کردن کلاس مرتضی موافقت نشد. روال مرکز و بهزیستی جور دیگری ست که چنین شرایطی در آن نمیگنجد.

گفت کلاس ها را قطع نکن. دنبال پرستار بچه بودم. از مریم قیمت که گرفتم مثل جن زده ها شدم. در افق محو شدم. این رشد هزینه ها، اولین چیزی بود که به من فهماند سلامتی از هر چیزی مهمتر است.. حالا همه چیز در خانه ما وابسته به همین رشد هزینه هاست.. 

حتی درست کردن و یا ابتیاع مجدد کتری برقی. 

بهرحال باید راهی برای رفت و آمد به مرکز، بعد از زایمان پیدا کنم. دلم برای این جنین میسوزد. چندان فرصت فکر کردن به او را ندارم. خدا خودش حواسش به این بنده ی کوچکش باشد... 

 

پنجشنبه ۲۶ خرداد ماه ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

یک پسری بود شاید حدود ده سال.

تکلم نداشت.

تپل و نمکی.

ولی حسابی کلافه.

راه میرفت و داد میزد.

هر کار کردند نرفت سرکلاس.

تمام مدت توی راهرو کلافه قدم زد و داد کشید.

اگر تکلم داشت و انقد کلافه داد نمی‌کشید اصلا نمیفهمیدی شاید ربطی به اوتیسم داشته باشد..

بدی خلق من این است که توی بچه های بزرگتر، دنبال آینده ی مرتضی میگردم.. و احوال آنها مرا ویران می‌کند...

 

حسبنا الله و نعم الوکیل.... 

 

سه شنبه ١٧ خردادماه ١۴٠١

نرگس حسینی
۱۰مرداد

شاید همه چیز این پروسه سخت باشه.

ولی قطعا یکی از سخت ترین هاش، تکرار مدام شرایط سپری شده برای درمانگر جدید است. 

تو مدام داری مرور میکنی. مدام با خودت میگویی خب اینجوری شد و بعد اینجوری.. و همینطور که داری مرور میکنی با خودت توی ذهنت بدون اراده میگویی کجاش را اشتباه کردم؟ به کجای کار دقت نکردم؟! و بعد وقتی درمانگر جدید چند سوال میپرسد که مثلا توی یکی ش کمی مکث میکنی، تصاویر مربوط به پاسخ سوال مثل فیلم دور تند برات مرور میشوند.. تو داری فکر میکنی درست ترین جواب به پرسش چیست؟ و چرا من نمیدانستم که باید به این مورد اینقدر دقیق توجه کنم؟! و گاهی به خودت میگویی آیا اطلاعاتم برای مقابله با این بیماری یا فرآیند کافی ست؟! مگر من چندتا مقاله نخواندم؟! مگر آنهمه توی پیچ های مربوطه فلان ساعت فیلم ندیدم؟ مگر از درمانگر قبلی فلان موارد را نپرسیدم؟! و تو مدام در حال شخم زدن مسیری.. و حتی شخم زدن خودت... 

و بدتر ش آنجاست که همانطور که داری برای تکامل رشد فرزندت تقلا میکنی و میدانی بخشی از این اختلال در تکامل مربوط به دوره ی جنینی ست؛ فرزند دیگرت در وجود تو نفس میکشد و از خون متلاطم تو تغذیه میکند.. و تو تنها و تنها با این جمله خودت را آرام میکنی که لاحول ولا قوة الا باالله العلی العظیم.

 

چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۱

میلاد حضرت معصومه سلام علیها

نرگس حسینی
۱۰مرداد

روز از بدو ورود با کرختی شروع شده..

مرتضی در کلاس چندان همکاری نمیکند.

بقیه بچه های مرکز هم انگار حال خوشی ندارند و یکی درمیان جیغ بنفش و گریه به راه است..

شغل سختی دارند.

مادران راه سختی دارند.

بچه ها

... 

بچه ها..

بچه ها..

 

 

خدا شفا، صبر، حلم و پول فراوان برای ادامه راه بدهد...

 

یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱

نرگس حسینی
۱۰مرداد

امروز مرتضی سرامیک ها را خط خطی کرد. برای اولین بار. بصورت داوطلبانه..

هیچوقت فکر نمیکردم از گند زدن به کف خانه اینقدر خوشحال شوم. ولی حتی آنرا پاک نکردم که یادش نرود چنین قابلیتی دارد و آنرا تکرار کند.. مداد دست گرفتن اتفاق مهمی ست.. چند ماه تلاش کردم و او هیچ رغبتی نشان نداد..

*

بعد چند ماه موش و گربه بازی، مامانی بالاخره ماجرا را فهمید و همانطور که فکر میکردم حسابی بهم ریخته..

خیلی پا پی شد... 

شاید هم کار غلطی کردم که عمق ماجرا را گفتم..

ولی شاید دعای او اثربخش تر از همه ی دویدن های من باشد..

خدا مرا ببخشد..

 

جمعه ۶ خرداد ۱۴۰۱

نرگس حسینی
۱۰مرداد

روز بدی ست. من بد روزم.

بدم.

خیلی بد.

لجام گسیخته، عصبی، بی حوصله، فروریخته، فرو رفته در آوار آنچه سالها به گمانم بودم..

در حال دست و پا زدن با ساده ترین مسایل هستی. جایی بین اجابت مزاج و پاکی..

در حال استفاده ی مدام از ظرفیت تارهای صوتی و عضله ی ساعد و بازو..

غرق از شوری آبی که بی اختیار از چشمام روان میشود..

درگیر با پروردگار رئوف قادر حکیم حلیم.

و سراسر عجزم.

ناتوان از تنفس. از تمدد. از تفکر. از تلطف... ناتوانم..

در من، نفْسی تازه نفَس میجوشد. درحالیکه خودم در انتهای خودباختن م.. 

هستی مرا به سخره گرفته!

در زمان آرامش، به من طوفان هدیه داده.. 

در زمان شادی، برایم اندوه خریده..

در زمانه ی کسادی روضه، مرا به اشک خوانده.. 

بیا مرا آرام کن. تو که کفایت بندگانت هستی. پس کی قرار است این کفایت را به رخم بکشی؟ بسم الله. 

 

۲۵اردیبهشت ١۴٠١ 

 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

خانه به غایت بهم ریخته، شلخته و حتی کثیف است.

رشته امور کاملا از دستم خارج شده،

هیچ چیز را نمیتوانم سر جای خودش داشته باشم.

در همه جا یا قفل است یا شکسته..

در انتهای بی حوصلگی ام. دست تنها و حتی بی یاور و حتی بی همکلام.. با وجود رفقا حتی..

تلاش و تقلا برای بقا، و برای فقط گذران دوران، مرا بیشتر از درون بهم ریخته.

سایه ی ترسناک ناامیدی در حال جدال با بارقه های نازک امیدواری در قلبم است.

ذهنم مثل یک لباس استرج که سالها بر تن یه خپل بوده، از فرم افتاده و کش های ریزش بیرون زده و حالا که روحم لاغر است و رنجور، حسابی بر تن روح م زار میزند..

یک روز از این حال عبور میکنم، چه به توفیق موفقیت، و چه به عادت و صبوری جبر..

اما امروز این طوفانها، به من نشان داد، عیار روحم تا چه حد ناخالصی دارد.. و هیچ چیز بیش از ناخالصی عمق وجدان آدمی را رنج نمیدهد.. شاید برای همین است که یکی از شرایط پذیرش عمل، اخلاص است..

 

۲۲اردیبهشت ماه ١۴٠١ 

نرگس حسینی
۱۰مرداد

رفتن به مرکز مفید و دیدن اوضاع بچه های آنجا، برای منی که عمری از دیدن ناتوانی کودکان فراری بودم، نوعی شکنجه ی روحی ست.

دیدن بی قراری ها، عجزها، پرخاش ها، خودزنی ها و... هر ثانیه اش برایم مثل کوهی از رنج است..

بچه هایی که غالبا درکی نرمال از پیرامون ندارند و نمیدانم آنچه از زندگی در این دنیا سهم شان میشود، چقدر قابل بیان است..

زیستنی در گنگی.. رنج...

و دیدن رنج خانواده ها..

بلا استثنا بعد از هر جلسه(که حالا تعداد جلسات سه روز در هفته شده)، من در حالتی از غم و کلافگی عمیق فرو میروم و نیاز به زمان طولانی گریستن دارم..

غمی که به جانم چنگ میزند از همه ی غم های تا کنون زندگی ام دلخراش تر است..

من در زندگی روزهای سخت و تلخ، کم نداشته ام. ولی تاب جراحت بر روح و روان کودکان معصوم برایم از هر چیزی سهمگین تر است.

نمیدانم در دستگاه عدل الهی این قسم حالات چگونه تفسیر میشوند. به دنبال تفسیر و تعمیم ش هم نیستم.. ولی کاش میفهمیدم خدا با این بندگان کوچک بی اختیار و رنج دیده خود، قرار است چه چیز را به من بفهماند..

کاش نفس حقی مرا در این روزها ویژه دعا کند..

برای غمی که حتی نمیتوانم برای دیگران آنرا بازگو کنم..

برای سلامتی همه ی آنها و پسر کوچکم و خانواده های آنها، از خدای قادر رئوف طلب عافیت و شفا دارم... باشد که مرحمت کند.

 

اردیبهشت ماه 1401

نرگس حسینی
۱۰آبان

قالب وبلاگ باید به دل آدم بنشیند..

قالب اینجا هنوز به دلم ننشسته.

یعنی مدتهاست که دور شده ام از فضای بازی با قالب وبلاگ..

و اینجور است که حال ندارم برای عوض کردن حال قالب ..

و اینجور است که حال نمیکنم با این قالب..

اما مگر قالب یک وبلاگ چقدر باید مهم باشد تا تو توی آن بنویسی..

حکایت لباس است..

آن بزرگ میگوید لباس تمیز و ساده باشد و گویای شخص تو ..

و خدا میداند که من توی ذهنم خیلی زلمبو زیمبو ندارم..

توی ظاهر واقعی هم خیلی اهل افراط در ظاهر نیستم.

یک پیراستگی و آراستگی معمولی..

اگر حالش بود

بعدها اینجا را صفایی خواهم داد..

طوری که بوی خوشی استشمام شود و

نوای دلخوشی به گوش برسد..

و اینقدر طویل نباشد صفحه..

و رنگ ش شاید کمی روشن تر..

به هر حال من خیلی اهل آب و تاب نیستم..

آدم باید مثل کف دست باشد..

صاف و ساده..

جایی هم که توش مینویسد، همینطور..

.

.

بعد از مدتها تلاش

بالاخره جایی پیدا شد که بشود همه ی نوشته هام را دور هم جمع کنم..

گرچه

بیشترشان فقط به درد سوزانده شدن میخورند..

.

.

خدا کند

خدا

نیت هام را پاک کند..

قبل از اینکه 

از من 

هیچ چیز جز سنگی بر گوری باقی نماند..

که کاش

آن هم نماند..

اصلا چیزی نباشد که بماند..

و آن وقت بشود آن حرف آقا مرتضی را به جان فهمید

که تمام اجرها در گمنامی ست..

نرگس حسینی
۲۸مهر
از تمام برنامه ی خیلی تخصصی غیرقابل عنوان!
فقط یکی دونقطه قابل اعتنا بود. 
چیزهایی که به برنامه های ما شرف میدهند 
غالبا همین نفس ها هستند.. 
خانم جانبازی که توی والفجر هشت شیمیایی شده بود
و به سختی توان صحبت داشت.. 
چند جمله اش توی جان من نشست
و حالا چند روز است که دارد هر روز مرا به خود میگذراند.. 
"رنج، آدمها را به کمال می رساند..." 
و من هر روز دارم به این فکر میکنم 
که چقدر تاب رنج را دارم.. 
رنجی که مرا با خود ببرد بالا.. 
و نه رنج رغت بار..
نرگس حسینی
۱۸مهر
ربناافرغ علینا صبراو ثبت اقدامناو نصرنا علی القوم الکافرین..
نرگس حسینی