برای آینده ١۴
بچه ی یکی از رفقا تب کرده.
آن یکی دارد برای او از تجربیات و حرص خوردن هاش میگوید.
بقیه تلاش میکنند همراهی کنند و راهکار بدهند و امید و قوی باش و این حرف ها..
من این بین
به دخترک سه چهار ساله مطب دکتر مغز و اعصاب فکر میکنم. که تشنج کرده بود. و پدرش تمام مدت نازش را میکشید و در حالیکه چاره ای جز بغل کردنش نداشت، در حال تمشیت امورش بود..
یا به آن یکی که پسرش بالای بیست سال سن داشت، ولی اوتیسم و بیشفعالی را همزمان داشت. و برای نگه داشتن منطقی اش در فضای خفه ی مطب کلی وقت گذاشت و تلاش کرد تا اتفاق بدی نیفتد..
پسری که اگر عکس سه در چهار ش را میدیدی باور نمیکردی چنین حالی دارد. مدام از سوسک حرف میزد و ترس هاش. و به محض اینکه بچه ای گریه میکرد یا صدا بالا میرفت، بهم میریخت، دست هاش میرفت سمت گوش ش و چهره اش را میپوشاند..
یا آن یکی که از کرمان با قطار آمده بود و نتوانسته بود تمام قطعات ویلچر پسرش را بیاورد و این باعث شده بود بچه اذیت بشود. به سختی بچه را با ویلچر جابجا میکرد و از آن راهروی تنگ و ترش عبور میداد..
یا آن خانواده که دوقلوی معلول مغزی داشتند. و پدر هر دو را همزمان بغل کرده بود. و حالی ویرانکننده داشت..
کاش میشد به رفقا بگویم
برای بیماری های ساده، شاکر باشند..
برای اینکه کودکان شان بیماری جدی ای ندارند و سالم اند شاکر باشند.
سه شنبه ٢٨تیرماه ١۴٠١