مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۴۰۳ مطلب با موضوع «دلمشغولی ها» ثبت شده است

۱۷اسفند
حالا تو نگاه کن کار خدا راامشب که همه شان جمعند دور همامشب که دارند با ضریح جدید فریم های جدید میگیرندبیخ گوش حضرت ارباب اولین شب جمعه این ضریح جدیدجشن تولد توست.تو یعنی حال آدم را حسابی جا می آوری حاجی..!آخر خدا به یک نفرچند تا کادو میدهد.آن هم اینطوری..هر شب جمعه که بیخ گوش حضرت اربابی..وقتی میخواهی بپری که سرت را میدهی...چشمهات را هم که فقط ژیلا باید واگویه کند...جشن تولد 29 سالگی ت در بهشت هم که خورده به شب جمعه و مهمانی ارباب و ضریح جدید....این همه کادوی خوب را چطوری هضم میکنی؟!آدم برای یکی ش هم فک ش میچسبد زمین!..حاجی ...با تو ام...حاجی....حاج همت....یک لحظه نگاه کن!!!ببین..من شرمنده ام که برایت کادو ای ندارم..یعنی کادوی در خوری ندارم...آخر آدمی که هنوز سرش به تنش است توی بزم بی سر ها،چه کادو ای میتواند داشته باشد!؟!ولیبا پر رویی تماماز تویک خواهش دارم حاج همت...میشود توی جشن تولد 29 سالگی ات در بهشت،به من ، به ما،یک کادو بدهی...؟میشود؟نگاه ملتمس مرا ببین...میشود؟یعنی میشود به ارباب بگویی که پا در میانی کند که چشمانِ  دل تنگ مایک بار دیگربه توفیق ِ  نظر برسد...وای که اگر بشود...حاجی جان...بیخ گوش حضرت ارباب...و حضرت سقا...اگر اجابت نکنی  ......جان من..یک نگاه..
نرگس حسینی
۱۳اسفند
این پست  حذف شد.
نرگس حسینی
۱۱اسفند
گفته بروید از حیرانی بنویسید.حالا آدمی که نمیتواند از حیرانی بنویسدآدمی که لغت ندارد از حیرانی بنویسدباید چه خاکی بر سرش کند؟باید برودnترم بیابانگردی پاس کند- تازه اگر بتواند پاس کند!-تا اول معنی بیابانگردی را بفهمد.گم شدن های ما توی خودمان، و توی دنیایمان آنقدر فانتزی ست که اصلا نمیشود نام سرگردانی و حیرانی را به آن حتی با برچسب ، چسباند.سرگردانی هایمان هم فانتزی شده..وقتی نان مان فانتزی شده چه توقع از عوالم مان...؟؟؟!!!!یک وقتی ملت اسم فاطمیه که میآمد، از حیرانی ، اشک بهت میریختند که چطور میشود با دختر و داماد پیامبر چنان کرد..؟حالامرثیه خوان باید میخ را تا ته توی سینه ی فاطمه فرو کند تا دردمان بگیرد و ...یک وقتی از 25 سال سکوت حیران میشدیم که چگونه اقیانوس وجود علی، تاب ماندن در تُنگ تَنگ خانه کرده و حالا...-حالا شاید واقعا حیرانم...حیران از این همه دوری..این همه فاصله..و بیشترین فاصله از کسی ست که همینجا کنار رگ گردنم ایستاده...من و رگ گردنمچقدر از هم فاصله داریم....-حیرانی شایدهمان لحظه ایستکه توی خیابان امام رضاروی جدول کنار خیابان مینشینموقتی میفهمم دارم برای رسیدن به حرم، عکس جهت حرم میدوم..حیرانی شایدآن لحظه ایستکه بالای گودال قتلگاه فکه ایستاده ای و خالی شدن گودال از زائر را با تک چشم دوربین ثبت میکنی..حیرانی شایدفاصله ی بین کاروان ورودی و خروجی پادگان کلهر است..همان لحظه ایکه موهای آدم سپید میشود...
نرگس حسینی
۳۰بهمن
با سپاس ویژهاز همه ی کسانی که این شب ها برایم فاتحهخواندند...ممنونم که مرا تحمل کردید..خصوصا آن رفیق از جان عزیزتر..
نرگس حسینی
۲۹بهمن
کی میدونه جنون عشق چیه؟  چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه..      شهید علمدار
نرگس حسینی
۲۸بهمن
یه جمله ای از چهارشنبه فکر منو به خودش مشغول کرده.هیچوقت اینجوری حرف نمیزد.همیشه میگفت پای کار تون وایسید..ولی اینبار..گفتوقتی منافقین میخواستن پیغمبر رو بکشندگفتن از هر قبیله اییه نفر بیاد.اگه دسته جمعی بکشیمشخون گردن مون نیست.اونا که نمیتونن همه ی شهر رو برای خون بها بکشن....گفتمواظب باشید.میخوان خون رو بندازن گردن شما..از خودشون یار بگیرید..از اون روز تنهای تنهام.تنهایتنهایتنها...خون ش گردن من.
نرگس حسینی
۲۵بهمن
40 شب40 تا کاروان..بوی اسفند میپیچید توی پادگان..رفیق اسفندی مون، دیگه لازم نبود اسفند دود کنه.. چادرش رو که میسپرد به باد، بوی اسفند میپیچید..میگفت، کمال این ذغالها، سوختنه...  ببین کمال تو در چیه؟..دارم میسوزم..40 شب ..40 شب تنهایی..شب های تنهای شهر،مث موریانه آدمو میخوره..عوض شبهای سرد پادگان،که وقتی توش قدم میزنیریه هات پر از زندگی میشه..نفس آدم توی شهر میگیره این روزا..محتاج یه نفس عمیقم..اینجاحتی بعد بارون،بازم هوا آلوده ست..
نرگس حسینی
۲۳بهمن
حس میکنم هرگز به زبان فارسی مسلط نبوده ام.یعنی هیچوقت توی عمرم با این زبان آشنایی نداشته ام..شاید هم تا حالا با زبان دیگری تکلم میکرده ام!خلاصه انگار من تُرکی حرف میزدم تا حالا.. یا ارمنی... یا کردی..هر چیزی جز فارسی!من واقعا از همه ی کسانی که تا حالا باهاشان حرف زدمو سرشان داد زدم که چرا زبان مرا نمیفهمند به طور کاملا رسمی عذرخواهی میکنم..من اصلا فارسی بلد نیستم!چون هر چی حرف میزنم کسی متوجه نمیشه من چی میگم..خدایا تو میفهمی من چی میگم؟جان اون 5 تا............
نرگس حسینی
۲۱بهمن
دقیق یادم نیست همون روز بود یا یه روز قبلشرسیده بودم ..شب 22 بهمن..قرار شد راس ساعت 9 شب ، قبل از اینکه کاروان، پادگان رو به سمت مقصدش ترک کنهتکبیر بگن..سید زیر بار نمیرفت..میگفت دیر میشه..کاروان باید یک ربع به 9 رفته باشه بیرون..با کلی خواهش و تمنا تونستم ازش 10 دقیقه وقت بگیرم..کلی غر زد..اخما شم کرده بود تو هم که یعنی مسئولیت کار با توه...!حال خودم اصلا خوب نبود..سیستم صوت هم نمیتونست از داخل حسینیه ، به بیرون درست سرویس بده..چون دید نداشت به بیرون..صدا مو انداختم توی سرم و داد زدم همه جمع بشن توی محوطه ..بقیه ی بچه ها هم شروع کردن به خط کردن بچه ها....با کمک خادمین و مربی ها بالاخره کاروان رو به صف کردیم..احساس میکردم الانه که بیفتم زمین ..فقط توی دلم لا حول ولا قوه الا بالله میخوندم..اون ده دقیقه مث یه سال گذشت تا بچه ها جمع شدن..حس میکردم مو هام دارن سفید میشن..ساعت انگار کش میومد..بالاخره ساعت 9 شد..صدای الله اکبر فضای پادگان رو پر کرد..همه ی اونایی که اعتراض میکردن به اینکه دیر شده و باید بریم با شنیدن صدای الله اکبر انگار همه ی غر هاشونو یادشون رفت..با قدم های بلند میومدن سمت جمعیت ما..حتی راننده ها هم اومدن..همه با آخرین توان تکبیر میگفتن..حالا حتی سید هم داشت به طرف ما میومد..بچه ها انگار هیچوقت این صحنه رو تجربه نکرده بودن..با یه شعفی تکبیر میگفتن که دیدن داشت..توی نور کم پادگان میشد برق چشماشونو دید..شاید 5 دقیقه بی وقفه با صدای بسیار بلند تکبیر میگفتن..بعدشیه برادر بزرگواری که از اول پایه بود واسه این حرکتقد 5-6دقیقه واسه بچه ها حرف زد و بعدشبا یه صلوات بدرقه شون کرد..بوی اسفند پیچیده بود توی فضا...40 شب هرشب ، بوی اسفند میپیچید توی اون بلوار..و ما به صف شدیم تا یه کاروان دیگه رو با سلام و صلوات و آیه الکرسی بدرقه کنیم..فکر نکنمدیگه هیچوقتچنین شب 22 بهمنی رو تجربه کنم..بلافاصله بعد از تکبیر،کاروان ورودی رسید..از سخت ترین جاهای خادمیشاید یکی ش همین بود..یه کاروان میرفت و تو یه دنیا بغض توی گلو ت بود..به فاصله چند لحظه یه کاروان میومد که  تو باید بهش لبخند میزدی ...و فاصله ی این دو تافقط چند لحظه بود و چند قدم..توی این 10-15 تا قدمتو باید بغض ت رو به لبخند میسپردی...با اینکه اون لبخند، با بغض قاطی شده بود ولیمحبتی داشت که شاید کمتر جایی پیدا میشد..دلم تنگ شده..برای بوی اسفند..برای نسیمی که از دو کوهه میوزید..برای محبتی که در قلبها جریان داشت بی هیچ چشم داشتی..برای نگاه مستقیم خدا ..برای حضور..برای ..
نرگس حسینی
۲۰بهمن
چو طفل این اُمَرا دست در گریبانند تو ای امیر قبیله چه دست تنهایی …
نرگس حسینی
۱۷بهمن
دم غروب که میشوددست خودم نیستنیستم.دم غروب که میشودانگشتهام راسفت میچسبمکه نه چیزی بنویسدنه چیزی بفرستد.در محترمانه ترین حالت ممکنتلاش میکنمکه نگویمکه نباشمکه نبینمکه فقطنفس بکشمبی اعتراضبی توقعبی هر آنچه که قبلبودم.یک روز اگر وقت کردیاگر دلت خواستاگراگرو اگرپیشم نیا.برای خودت بهتر است.و شاید برای منبهتر باشد که بمیرمو بعضی چیزها را نبینم.و بعضی حس ها را نفهمم حتی اگر مخاطبدر پیش قاب چشمها ، غرق نشود.نفس های بلند میکشمحرف های کوتاه میزنم.این آخرین امضاست.وقت تنگ است ودستهام خالی.لااقلاز آن دورها که ایستاده ای و وانمود میکنی که پشت کرده اییک نفسدعا کن.همین یکی رالطفا دریغ نکن.من دل درب و داغون م رابه تنهایی عادت میدهم.
نرگس حسینی
۱۴بهمن
حضرت همسرم یک کارتون دانلود کرده بود و اصرار داشت با هم بنشینیم ببینیم..نزدیک بود سکته کنم از دست کارتون ش..اعصاب مصابم خرد خاکشیر شد..من مانده ام چرا آنها اینقدر ریز و ماهرانه پیام میفرستندو ما به قول رفیقم اینقدر گل درشت و ضایع..کارتونش رسما در تایید و بزرگداشت داروینیسم بود..!!و دزدی توی آن بزرگترین ارزش..!!حالا تو چطور میخواهی به بچه بگویی دزدی بد است.. و ما و میمون ها، هیچ نسبتی با هم نداریم...قسمت های ریز دیگرش اصلا بخورد توی سر من!!!!!آقا جان این رسانه چی های مملکت ما بروند یک کم،فقط یک کمگویش سینمایی یاد بگیرند!!!!
نرگس حسینی
۱۳بهمن
تهران... هوای سُربی آذر... ولیِّ عصر دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیِّ عصر سرسام بنزها و صدای نوارها شب‏های بی‏چراغ و مکدّر ولیِّ عصر خاموش در بنفش مِه و آسمان خراش در برزخی سیاه شناور، ولیِّ عصر پنهان در ازدحام کلاغان بی‏اثر زیر چنارهای تناور، ولیِّ عصر خالی از اتفاق ِ رسیدن، تمام روز تاریک و سرد و دلهره‏آور، ولیِّ عصر با لنزهای آینه‏ای پرسه می‏زنند ارواح نیمه‏جان زنان در ولیِّ عصر مانند یک جذامی از خود بریده است در های و هوی آهن و مرمر، ولیِّ عصر یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین تو نیستی چه می‏گذرد در ولیِّ عصر؟
نرگس حسینی
۲۳دی
مستی زوال عقل است و از این رو همرهِ بی خودی است، اما خمار مستی فانی است و حتی شُرب مدام نیز علاج درد نمی کند. تا زنده ایم هوشیاریم و هوشیار اسیر خود است، مگر آنکه شراب مرگ در کشیم که یکسره از عقل و از خود می رهاندمان؛ این سرّی است که در موُتوُا قَبلَ اَن تَموُتوُا فاش کرده اند؛ بنوشید و بمیرید..
نرگس حسینی
۲۱دی
گاهی وقتهاکه زیادی فکرم مشغول استخدایک جوری گوشم را میپیچاندکه حساب کار دستم بیاید..دهنم را ببندمو یادم بیاید که به اولین رکن نماز بی اعتقادم..به الله اکبر  ِ   تکبیره الاحرام...وقتی خدا از همه چیز بزرگتر استبرای چه چشم های منعدسی وارهمه چیز را بزرگ میبیند..در حالی که خدااز هر آنچه هستو هر آنچه نیستو هر آنچه خواهد بودبزرگتر است...نماز سه رکعتی م را،چهار رکعت خواندم..توی سلام رکعت چهارماز شرمندگیدلم میخواست بمیرم..هنوز هم بغض میگیرد ..
نرگس حسینی
۱۸دی
اگر « شیدایی » را از انسان بازگیرند، هنر را باز گرفته اند؛ شیدایی جان هنر است، اما خود ریشه در عشق دارد. شیدایی همان جنون همراه عشق است؛ ملازم ازلی عشق، جنون و شیدایی عاطف و معطوف هستند و مُرادف با یکدیگرند. حق انسان را به جنون ستوده است: اِنّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولاً. عاشق مجنون است و مجنون را با «عقل » میانه ای نیست؛ ظلوم است و جهول. و اگر این جنون عشق نبود، با ما بگو که انسان آن امنتِ ازلی را بر کدام گُرده می کشید؟ کدام گُرده است که ثقل این بار صبر آوَرد، جز مجنون ظلوم و جهول؟ در چشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق عقل ورزد، نمی تواند. با عاشق بگو که در کار عشق انصاف دهد، نمی تواند، عشق همواره فراتر از عدل و عقل می نشیند؛ جنون نیز. و اصلاً عشّاق می گویند که این جنون عین عدل و عقل است. عاقلان می گویند: خداوند عادل است. عاشقان می گویند: بَل عدل آن است که معشوق می کند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد، اما عاشقان چون در معرکه بلا درآیند گویند: اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ عاشقان عاشق بلایند. دُرّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا. عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد، چگونه به دریا زنند؟ کار عشق به شیدایی و جنون می کشد و کار جنون به تغزُّل؛ تغزل ذاتِ هنر است. جنون سرچشمه هنر است و همه، از آن « زمزمه های بی خودانه » آغاز می شود که عاشق با خود دارد، در تنهایی. جنونش را می سراید، و این یعنی تغزل. باباطاهر را ببین! « عریان » است از لباس عقل، و همین جنون برای آنکه شاعر شود کافی است: مو آن رندُم که عصیان پیشه دیرُم به دستی جام و دستی شیشه دیرُم اگر تو بی گناهی، رو مَلک شو من از حوا و آدم ریشه دیرُم کار جنون به تغزل می کشد، و چگونه می تواند که نکشد؟ مگر چشمه می تواند که نجوشد؟ و چون می جوشد، مگر می تواند که غلغل نکند؟ چرا آب درعمق زمین نمی ماند و از چشمه ها فرامی جوشد؟ و این آب چیست و چرا در عمق زمین خانه دارد؟ دل « خانه جنون » است. پس ریشه شعر و تغزل نیز در دل است؛ در اعماق دل. اما دل نه آنچنان است که هر چه به عمق آن فرو روی از خود دورتر شوی؛ دل در عمق خویش به اصل وجود می رسد. از عمق دل راهی به آسمان ها گشوده اند. راز عشق را در این پیغام فاش کرده اند؛ ثُمّ استَوی اِلَی السّماءِ وَهِیَ دُخانٌ فَقالَ لَها و لِلاَرضِ ائتِیا طَوعاً اَو کَرهاً قالَتا اَتَینا طائِعینَ. « فرمود به آسمان و زمین که به سوی من بیایید، خواه یا نا خواه. گفتند: آمدیم از سر طوع و رغبت. » اینجا چه جای کُره است؟ و این عشق است، عشقی که آسمان ها و زمین را به سوی او می کشد. چون فرمود بیایید، دیگر چگونه آب از چشمه ها نجوشد؟ دیگر چگونه غزل ها ناسروده بمانند؟ حق با توست اگر فریاد اعتراض برداری که: « غزل فوران آتش است، نه جوشش آب. » آری، آتش درون است که فوران می کند. و راستی این غم چیست، که هم آتش است و هم آب؟ ناله هم آبی است بر سوز دل و هم بادی است که آتش را دامن می زند؛ یعنی قرار دل عشاق در بی قراری است. آب از چشمه ها می جوشد و تشنگان را سیراب می کند و باز به عمق زمین باز می گردد. غزل، گاه ترنم غلغل چشمه است: چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته پیوست تازه شد جانش کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش و گاه فریاد هوهوی آتش فشان: این کیست این، این کیست این، هذا جنون العاشقین از آسمان خوش تر شده در نور او روی زمین بیهوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین ... تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذاتِ هنر نیز جز این نیست: تغزل. فرمود بیایید که گیاه در جست و جوی نور، سر از خاک بیرون می کشد. فرمود بیایید که آفتابگردان جانب شمس را نگاه می دارد... و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز؛ یعنی که عاشق تشبه به معشوق می کند. فرمود بیایید؛ پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟ می سراید، اما حزین. دل بیت الاحزان است و از بیت الاحزان امید مدار که جز ناله حُزن بشنوی. یار، هجران گرفته است تا شوق وصل هماره باشد؛ اما هجران، شوق و حزن را با هم بر می انگیزاند. جهان بی حُزن گو مباد که جهان بی حزن جهان بی عشق است، اما این حزن نه آن حزن است که خواجه فرمود: « کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ » این، آن شرر است که دلسوختگان را بر جان و دل افتاده است تا لیاقت لقا یابند. آنجا دارالقرار است و قُلناَ اهبطوُا مِنها جَمیعاً حکایتِ هجران و بی قراری ماست، نوشته بر لوح فطرت. و هنر حکایت این بی قراری است، حکایت این غربت. و از همین است که زبان هنر زبان همزبانی است، زبان غربت بنی آدم است در فرقت دارالقرار... و همه با این زبان آُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمتِ جهان.
نرگس حسینی
۱۱دی
تو مثل ما نیستی که ضیغی باشی..!با توجور دیگری معامله میکند.خودت خواستی.فقط میخواستی بی آبرو بودن مان را به رخ مان بکشی..؟عیبی ندارد.من یکی کهمدتهاست که به این وضع عادت کرده ام.همان عادتی که سید مرتضی میگفت ویرانگر ایمان است..!..خودت گفته بودیتا ملاقاتش نکنی،راهی نشده ای...جنس ملاقات تو شایداز جنس دیگری ست....من و امثال منبا یک حس وهم آلودراضی میشویم..تو ولی راضی نشو..و میدانم که نمیشوی......کار تو سخت است، برادر!و نتیجه کارهای سخت، شیرین تر...اهلی من العسل!..آماده کن خودت را.من به وعده های خدا،ایمان دارم.هر وقت رسیدی،ما را یــــــــاد کن...ما راکه هیچوقتنرسیــــــــدیم....هیچ نظری برای این پست تایید نمیشود..
نرگس حسینی
۰۷دی
عالم در گیر حادثه عظیم تحولی است که همه چیز را دگرگون خواهد کرد و این تحول، خلاف این دو قرن گذشته، نه از درون تکنولوژی، که از عمق روح مجرد انسان بر خاسته است، استمرار این تحول هرگز موکول به آن نیست که تجربه تشکیل نظام حکومتی اسلام در  ایران به توفیق کامل بینجامد؛ این امری است که به مرزهای محدود نمی ماند و اگر رنسانس توجه بشر را از آسمان به زمین باز گرداند، این تحول بار دیگر بشر را متوجه آسمان خواهد کرد. این راهی است که انسان فردا خواهد پیمود و چه بخواهد چه نخواهد، لاییسم و اومانیسم در همه صورت های آن محکوم به شکست هستند...
نرگس حسینی
۰۶دی
انسان گذشته هرگز هنر را برای حدیث نفس یا بیان خویشتن، گریز از واقعیت استغراق و تلذذ و یا آرامش نمی خواهد؛ او در هنر به اقتضای فطری خلاقیت وجودی خویش پاسخ می گوید که جلوه ای از خلاقیت خداست و بدین ترتیب، هنرمند در هنر خویش وسیله ای برای تقرب به خدا می جوید. و البته باز هم ذکر این نکته لازم است که هنر دینی در این روزگار حتی در میان ما مصداقی ندارد و اگر سخن از هنر دینی به میان می آید، از یک سو راجع به گذشته هاست و از سوی دیگر راجع به افقی که در پیش روی داریم.سید مرتضی آوینی - حلزون های خانه به دوش
نرگس حسینی