۲۱بهمن
یکسال پیش، امشب ...
شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ
دقیق یادم نیست همون روز بود یا یه روز قبلشرسیده بودم ..شب 22 بهمن..قرار شد راس ساعت 9 شب ، قبل از اینکه کاروان، پادگان رو به سمت مقصدش ترک کنهتکبیر بگن..سید زیر بار نمیرفت..میگفت دیر میشه..کاروان باید یک ربع به 9 رفته باشه بیرون..با کلی خواهش و تمنا تونستم ازش 10 دقیقه وقت بگیرم..کلی غر زد..اخما شم کرده بود تو هم که یعنی مسئولیت کار با توه...!حال خودم اصلا خوب نبود..سیستم صوت هم نمیتونست از داخل حسینیه ، به بیرون درست سرویس بده..چون دید نداشت به بیرون..صدا مو انداختم توی سرم و داد زدم همه جمع بشن توی محوطه ..بقیه ی بچه ها هم شروع کردن به خط کردن بچه ها....با کمک خادمین و مربی ها بالاخره کاروان رو به صف کردیم..احساس میکردم الانه که بیفتم زمین ..فقط توی دلم لا حول ولا قوه الا بالله میخوندم..اون ده دقیقه مث یه سال گذشت تا بچه ها جمع شدن..حس میکردم مو هام دارن سفید میشن..ساعت انگار کش میومد..بالاخره ساعت 9 شد..صدای الله اکبر فضای پادگان رو پر کرد..همه ی اونایی که اعتراض میکردن به اینکه دیر شده و باید بریم با شنیدن صدای الله اکبر انگار همه ی غر هاشونو یادشون رفت..با قدم های بلند میومدن سمت جمعیت ما..حتی راننده ها هم اومدن..همه با آخرین توان تکبیر میگفتن..حالا حتی سید هم داشت به طرف ما میومد..بچه ها انگار هیچوقت این صحنه رو تجربه نکرده بودن..با یه شعفی تکبیر میگفتن که دیدن داشت..توی نور کم پادگان میشد برق چشماشونو دید..شاید 5 دقیقه بی وقفه با صدای بسیار بلند تکبیر میگفتن..بعدشیه برادر بزرگواری که از اول پایه بود واسه این حرکتقد 5-6دقیقه واسه بچه ها حرف زد و بعدشبا یه صلوات بدرقه شون کرد..بوی اسفند پیچیده بود توی فضا...40 شب هرشب ، بوی اسفند میپیچید توی اون بلوار..و ما به صف شدیم تا یه کاروان دیگه رو با سلام و صلوات و آیه الکرسی بدرقه کنیم..فکر نکنمدیگه هیچوقتچنین شب 22 بهمنی رو تجربه کنم..بلافاصله بعد از تکبیر،کاروان ورودی رسید..از سخت ترین جاهای خادمیشاید یکی ش همین بود..یه کاروان میرفت و تو یه دنیا بغض توی گلو ت بود..به فاصله چند لحظه یه کاروان میومد که تو باید بهش لبخند میزدی ...و فاصله ی این دو تافقط چند لحظه بود و چند قدم..توی این 10-15 تا قدمتو باید بغض ت رو به لبخند میسپردی...با اینکه اون لبخند، با بغض قاطی شده بود ولیمحبتی داشت که شاید کمتر جایی پیدا میشد..دلم تنگ شده..برای بوی اسفند..برای نسیمی که از دو کوهه میوزید..برای محبتی که در قلبها جریان داشت بی هیچ چشم داشتی..برای نگاه مستقیم خدا ..برای حضور..برای ..
۹۱/۱۱/۲۱
ولی دلم تنگ شد