تا حالا خشک شدی؟چقدر بد خشک شدی ؟نه خدایی خوب فکر کن جواب بده....خوب فکر کن....فکر کردی؟..خشک شدم..قرار بود زنگ بزنم حال و احوال طرف رو بپرسم...طرف مرده بود...فردا اگر مرده بودم.. حلال کنید.
به قول دکتر موسی خانی..ای بامن و پنهان چو دلاز دل سلامت میکنمتو کعبه ای هر جا رویقصد مقامت میکنمهرجا که هستی حاضریاز دور برما ناظریشب خانه روشن میشود....چون ذکر نامت میکنم..........نفس های آخرش را میکشد..دعایش کنید..برای همیشه اش..برای آن سوگند نصفه و نیمه اش...برای آن لباس که وامدار مردی در نخستین روز شهریور است.....دعایش کنید...
سفره را دارند جمع میکنند..
مردم دارند با پلاستیک و ظروف یکبار مصرف آنچه می توانند از سفرا برمیدارند.. به عنوان تبرک.. نگه میدارند...
باشد برای روز مبادا..
باشد برای روزهای بی رمضان......
آنها که قدر این مهمانی را میدانند ، حسابی ناراحت اند و دلشان گرفته..
ولی حارث حسابی خوشحال است..
دارد مدارم خط های روی دیوار زندانش را میشمرد..
و حساب روزهای رفته و روزهای باقی مانده را می کند..
از حالا دارد توی فکر پلیدش ، نقشه میکشد برای آدمهایی که امشب تا سحر بیدار بودند..
قند توی دل حارث آب میشود که تا آخر هفته ی دیگر آزاد میشود.
و مومنین حسابی حالشان گرفته است که سفره جمع میشود..
« این شبها که باقی مانده تا میشود ، ذخیره کنید...» این را یکی از آن ته داد میزند...
.
.
مهمانها دلشان نمی خواهد بروند.. نمیشود تمدیدش کنی خدا؟؟؟
مولاى من!خلیفه نیستىسلطان همفقط امام اول مظلومانىو جاى پنج سالمىشد که پنجاه سال حاکم باشىمىشد که شامات راچون دندانى کند و پراکندکه سهم بچههاى ابوسفیان باشدو در امارت کوفهکارى هم به «ابنملجم» و «قطام» داد.مىشد هر سالبه هند و پارسبه چین و ماچین دعوت شدسلطان رومبه افتخار حضورت برپا کندچیزى شبیه همین ضیافتهاى شامدر تالارهاى آیینه و مرمرو پشت درهاى بستهمىشد حسین و حسن را با خود همراه کردیکى مشاور اعظمیکى وزیر خزانهدارى کلمىشد کارى کردکه جعده هم مشاورت امور بانوان را عهدهدار باشدیا کارهاى که زهر نریزدیا نهحکومت ایران هم مىشد که سهم حسن باشدحکومت عراق، سهم حسینحتى عقیل را مىشد سه چهار سالىبا حقوق ارزى آن روزبه اندلس فرستادمىشد محمد حنفیهسفیر سازمان ملل باشدمانند این پسرخالههاکه تا هنوز و تا همیشه سفیرند!مىشد کنار رود فراتکاخى سبز ساختبراى تابستانهاسرى به بغداد زدبر بالاى کوه ابوقبیسکاخى سپید داشتچیزى شبیه کاخ سعدآبادشبیه کاخ ملک فهدکاخى بلندتر از خانه خدامىشد که بعد خودبه فکر پادشاهى فرزندان بودمثل همین ملک حسین و ملک حسنمثل همین حیدر علىافو اف بر این دنیا...مىشد که امام على بود وبا تمام جهان ارتباط داشتمثل همین امام على رحمانفمىشد با خانم رایس دست دادمىشد انبان خویش را پر کرداز شیر مرغ و جان آدمیزاداز وعده و وعیدو افطارى داد از بیتالمالو جامههاى اطلس و ابریشم پوشیدبا میمون و سگ بازى کردرقاصههاى روم را دعوت کردبا چشمبندى و آتشبازىشب را به صبح رسانددر برجهاى دوبى سهمى داشتو در بازار بورس، دستى...نشست بالاى تختى وکلاهى از مروارید و زر بر سر گذاشتیا دست کمهر روز یک اسب پیشکش قبول کردیک شمشیر مُرصّعکه نام تو بر آن حک شده باشداین تحفهها از هند استآن جامهها از روماین فرشهاى ابریشمین از ایران ...جشنى بگیربگو که شاعران قصیده بخوانندشب را زود بخوابکه کاترینا و سونامى در راه استبراى کندن چاهبه بردگان سیاه فرمان بدهبه شرکتهاى چند ملیّتىبراى بردن نان فرصت نیستاین را به سازمان غله و نان بسپار!این وقت شبنشستهاى و به من لبخند مىزنىمىدانماینگونه شعرها خوب نیستنداما مولاى من!آن کفشهاى وصلهدار هممناسب پاى حضرت حاکم نیست!علیرضا قزوه
امشب باید بمانم اینجا.بمانم و کار کنم.بمانم و طرحی نو در اندازم.بمانم و تنهایی الغوث بگویم....هیئت من امشب هنزفری ست...امشب شب قدر است...شبی از هزار ماه بالاتر
به منظور حل کردن مسائل و معضلات پایان نامه م و فقط به خاطر علم به فیلترینگ ارشاد عاجزانه التماس مینکم سر جد تون این سایت های ارایه کننده ی دیتیل های سازه های خاص رو فیلتر نکنید!!!!!!!!!!!!بابا آخه پل و استدیوم و چندتا ساختمون که دیگه مشکل اخلاقی و سیاسی نداره که!خسته شدم بس که همه چی فیلتره...شیطونه میگه برم یه وی پی ان بخرم خلاص.شور گندشو مسخره کردن..!!!!!
دل را به خدا پیوند بزنید. راهش معلوم است: ترک گناه، انجام واجبات، بهخصوص نماز و بهویژه در اول وقت و با حضور قلب، بعد هم مستحبات از انس با قرآن تا نافله و نماز شب.
حالم حسابی گرفته بود...
یه حالی که فقط به خاطر یه پایان نامه ی بی مرجع بهم نریخته بود..
یه حالی که فقط به خاطر نقره داغ شدن از یه رفیق بهم نریخته بود..
یه حالی که فقط به خاطر برگشتن یه خاطره که مث یه قهوه ی تلخ توی زندگی م جریان داره بهم نریخته بود..
یه حالی که بهم ریخته بود و هیچ کار نمیتونستم براش بکنم..
یه حالی که حتی نمیتونستم تو اون لحظه با کسی قسمتش کنم..
حتی نمیتونستم بجز تو به کسی بگمش..
حتی نمیتونستم...
تازه باید وانمود میکردم که قصه اون جوریه که شما فکر میکنید..
نباید نمک میزدم به یه زخم قدیمی که سر باز کرده بود اونم وسط حال بد من و اون..
تو نمیدونی چقدر سخته ..
تو ..
.
.
داشت حالم بد میشد از اینهمه بد فهمی..
داشت حالم بد میشد از این همه پوچی ..
داشتم میخوردم خودمو...
.
داشتم میسوختم از این ....
.
.
که یهو بازم صدام زدی..
بهم گفتی ... آهای ...
بنده من..
بنده ی خود خودم..
آروم..
تند نرو..
توی یه وبلاگ یه چیزی خوندم که یه حالی شدم..
اونو واسه چی نوشته بود نمیدونم ..
فقط حال منو ... حال خراب منو تکون داد..
هنوزم میخوام گریه کنم..
ولی این اشک .. اشک دو ساعت پیش نیست..
این حال ... حال دو ساعت پیش نیست..
.
.
.
براش دعا کنید..
برای وقتی که ازش سوال میکنند.....
در دردها، ” دوست” را خبر نکردن خود یک عشق ورزیدن است. تقیه ی درد، زیباترین نمایش ایمان است. به محبت خلوصی می بخشد که سخت شیرین است. رنج تلخ است اما هنگامی که تنها می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم ، برای او کاری می کنیم و این خود، دل را شکیبا می کندو طعم توفیق می چشاند … (دکتر علی شریعتی)
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا«از همان کوچه که سر میشکند دیوارش»باز در حالت مستی گذری بود مرارقص زلف سر نی دیدم و با خود گفتم: بین هفتاد و دو سر کاش سری بود مراهیچ پروا دلم از دغدغهی راه نداشتچون تو ای عشق! اگر همسفری بود مراپیشتر زانکه رسد مرگ، بمیری، هنر استکاش، ای کاش! که روزی هنری بود مرا
خواندنم که تمام شد متوجه شدم تمام صورتم خیس شده..و این برای آدمی مث من که به سختی تحت تاثیر چیزی قرار میگیره عجیب بود..احساسش اینقدر ناب و خالص و خاص بود که.......خودتون بخونید نمیتونم شرح بدم...
رمضان کشتی نوح است نمانید شماترسم آن است که خود را نرسانید شمابادبان های شب قدر چنین می گوینداین زمان جانب خورشید برانید شماهمه رفتند، همه جانب خورشید شدندهان بیایید اگر سوخته جانید شماسوی آن گنبد و گلدسته سبز ازلیچون کبوتر همگی دل بپرانید شمادل من مرده هلا زنده دلان شب قدربر دلم فاتحه ای تازه بخوانید شماشب هجران است اشکی بفشانید ز دلروز میدان است اسبی بدوانید شماوقت آن است که جانی بکشانید به اوجدم آن است که روحی بدمانید شمااز جوان پیری ما هیچ مگیرید سراغدمتان گرم که پیران جوانید شمامرحباتان که در این دور هدرها و هباگرد خورشید ازل در دورانید شمادرد ما دلشدگان را بسرایید به شعرداد ما سوختگان را بستانید شماگاه افطار و سحر سفره نورید و دعاچون سحرگاه رسد بانگ اذانید شماتا نمانیم در این غمکده جز با غم همشب افتادن جان است بمانید شماهفت پشتم همه از تیره باران بودندهمم از طایفه اشک بدانید شماپدرم بود یکی آتش دلتنگ و غریبچون سیاووش پدر را پسرانید شمامادری دارم از خاک که بر زانوی اودم مردن سر من را بنشانید شماخواهری دارم از رود که هنگام وداعدر پی اش یک چند اشکی بفشانید شمابادها با من دلتنگ برادر بودندای همه ابر که در باد نهانید شماهمسری دارم از آیینه دلش روشن ترمثل آیینه پر از نور بمانید شمادختری دارم از جنس غزل، عطر عسلزنده باشید اگر دخترکانید شماما در این غمکده ها دست به کاری نزدیمکاش و ای کاش که کاری بتوانید شما***روزهایی که گذشتند دلم غلغله بودای که فردای زمین را نگرانید شماتن یاران وطن پر شده از شعله و زخمباز بر زخم چرا زخم زبانید شماگوسپندید؟ نه! گرگید؟ نه! ماندم که که ایدنه امیرید شمایان، نه شبانید شماآه و صد آه یکی قصه نخواندید ز دردحیف و صد حیف یکی نکته ندانید شماای فسوسا که به دنبال مقام افتادیدای دریغا که پی نام و نشانید شماحاجتی هست اگر مردن ایمان شماستچه کسی گفته که محتاج به نانید شماهان ببینید در آیینه که تصویر که اید؟هم از آیینه بپرسید کیانید شمااز هیاهوی شما چشم وطن آب نخوردما شنیدیم که صاحب نظرانید شما!!این و آن راه به فردای هدایت بردندای دریغا که نه اینید و نه آنید شمانکند گم شده از دست شما خاتم عمربر چه عهدید شما در چه زمانید شماظاهرا گرچه به دل غصه غیبت داریددر پس پرده تزویر نهانید شماگرچه گفتید به دشنام مرا ابن فلانمن نگویم که فلان ابن فلانید شماهمزبانید ولی محرم بیگانه شدیدمهربانید ولی تلخ دهانید شما شاعرانید ولی از غم مردم دوریدنه بدیع و نه معانی نه بیانید شمانیست در شعر شما هیچ امیدی به فروغبی خبر از غم و درد اخوانید شمابیش از این از ستم خلق خدا دم مزنیدبا همه همهمه ها بی همگانید شماما اگر بار گران بود گذشتیم و گذشتای دریغا که همه بار گرانید شماخاک ایران نسب از خون سیاوش داردآتش افروزانا در چه گمانید شمانکند راز دل سوختگان فاش شودنکند نامه به بیگانه رسانید شمامهره نرد هوس، بازی تان خواهد دادتا به کی مضحکه هرهیجانید شمایا از این دمدمه خود را به کناری بکشیدیا از این وسوسه خود را برهانید شماخاکریزی ست که یکباره فرو می ریزدبازگردید که در خط امانید شما***هله یاران منا دشمن جانی نشویدخصم را بر سر جایش بنشانید شماهین بهار رمضان است به دل پردازیدگردی از جان و دل خود بتکانید شماکاش صافی شود از دُرد، دل و دین شمارمضان آمده عین رمضانید شماصبح اگر کشتی این قوم به جودی بنشستاز منش نیز سلامی برسانید شما
چند وقت است چراغ شب من کم سوسترمضانی بوزان در دل من، یا دوست یا چراغ رمضان! در من روشن باشمن کی ام غیر چراغی که شرارش اوست دیگران در طلب دیدن ابرویشبر سر بام شدند و روی من این سوستدیگران در طلب ابروی ماه اوحجّت شرعی من رؤیت آن گیسوستهر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف استهر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروستماه من زمزمه در زمزمه پیش چشمماه من آینه در آینه رو در روستماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویشگفت من نیز برون آمده ام از پوستتشنگانیم ولی تشنه ی دریاییمدر پی تشنگی ما همه جا این جوسترمضان فلسفه ی گم شده ی بودارمضان زمزمه گم شده ی هندوسترمضان هر رمضان بر لب ما حق حقرمضان هر رمضان در دل ما هوهوستگفت و آیینه ای از صبح و سلام آوردگفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوستغنچه ی روزه ما در شب عید فطرباز خواهد شد اگر این همه تو در توسترودی از آینه کن جان مرا، یا عشقرمضانی بوزان در دل من، یا دوست