۰۵شهریور
وقتی صدا می کنی مرا...
جمعه, ۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۲:۱۷ ب.ظ
حالم حسابی گرفته بود...
یه حالی که فقط به خاطر یه پایان نامه ی بی مرجع بهم نریخته بود..
یه حالی که فقط به خاطر نقره داغ شدن از یه رفیق بهم نریخته بود..
یه حالی که فقط به خاطر برگشتن یه خاطره که مث یه قهوه ی تلخ توی زندگی م جریان داره بهم نریخته بود..
یه حالی که بهم ریخته بود و هیچ کار نمیتونستم براش بکنم..
یه حالی که حتی نمیتونستم تو اون لحظه با کسی قسمتش کنم..
حتی نمیتونستم بجز تو به کسی بگمش..
حتی نمیتونستم...
تازه باید وانمود میکردم که قصه اون جوریه که شما فکر میکنید..
نباید نمک میزدم به یه زخم قدیمی که سر باز کرده بود اونم وسط حال بد من و اون..
تو نمیدونی چقدر سخته ..
تو ..
.
.
داشت حالم بد میشد از اینهمه بد فهمی..
داشت حالم بد میشد از این همه پوچی ..
داشتم میخوردم خودمو...
.
داشتم میسوختم از این ....
.
.
که یهو بازم صدام زدی..
بهم گفتی ... آهای ...
بنده من..
بنده ی خود خودم..
آروم..
تند نرو..
توی یه وبلاگ یه چیزی خوندم که یه حالی شدم..
اونو واسه چی نوشته بود نمیدونم ..
فقط حال منو ... حال خراب منو تکون داد..
هنوزم میخوام گریه کنم..
ولی این اشک .. اشک دو ساعت پیش نیست..
این حال ... حال دو ساعت پیش نیست..
.
.
.
براش دعا کنید..
برای وقتی که ازش سوال میکنند.....
۸۹/۰۶/۰۵
دعا می تونه کمکش کنه ...
ولی حال ِ بد ِ اطرافیان ، نه .
براش دعا میکنیم.
و برای ِ تسلی ِ بازمانده ها ،بیشتر.