مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۴۳ مطلب با موضوع «شاهد بیاورم...» ثبت شده است

۰۲ارديبهشت
گاهی باید دوربینت را بگذاری زمینو بگذاری چشم ها ت بی هیچ واسطه ای پیرامونش را نظاره کندآن وقتخیلی چیزها دوباره به چشمت می آیند..و حتی برایت قابل لمس ترند..بعضی شان را حتی نمیشود نوشت..لااقل اینجا نمیشود..ولیمیشود خیلی حرف های دیگر را گفتاگر مجالی برای گفتو چشمی برای خواندنو قلبی برای ادراک ، هنوز، باشد....دیروز وقتی لابه لای بچه های ژیگول گوهردشت راه میرفتیباورت نمیشد که چشم هاشان تا این حد صاف باشد..اصلا حال و هوای عصرهای گوهردشت یا بوتیک های رنگارنگ، حتی به ضمیر کسی خطور نمیکرد..همه رفقای باکلاس و خوش تیپ، جمع بودند در مهمانی شهید مدافع حرم..و تو هرچه بیشتر چشمت میگشت،بیشتر می یافت..زن عکاس خوش تیپ، انگار که دوربینش کور شده بود..بس که چشم هاش باران بهاری میزد..دیوار انتظامات، پر از پسرهای خوش تیپی بود، که روی پا بند نبودند از فرط اشک...کاش قدر این قدرت نرم را بیشتر میدانستیم....عصرتوی همان خیابانکه صبح، قطعه ی دیگری شده بودبازنسیم دیگری جریان داشت..بچه های شهرهمانند که بودند..من دلخوشم به همین نسیم های کوتاه بهشتی..و یقین دارم به قدرت اقلیت..امابرای آنها که توی تجمع هایشان، چادر فله ای هدیه میکنند، هر شب غصه میخورم..کاشبه قدر بچه های کودکستان،فهم مراوده و ارتباط داشتند..
نرگس حسینی
۲۲دی
برای آنها که به من و ایام واردند،لازم به توضیح نیست کهشبی یک فاتحه مرا مهمان کنند..از سر اضطرار...
نرگس حسینی
۱۰دی
از سامرادالان دیوارهای بتنی را یادم هست..و سکوت عجیبی که لابه لای دیوارها رخنه کرده بود..گنبدی که ریخته بود و در حال بازسازی بود..مناره ای که به سجود آمده بود..و ضریحی که نبود..سادهبی آلایشمظلوم..و یک استکان چایی شیرین عراق..حلاوتی که تکرار نشد..و قلبی که جا ماند..و تنی که بی قلب برگشت..کاش خدا همه را همینجوری بی دل کند..تا شعاع دایره ی این عشق فراخ تر نشود،گره از کار ما گشوده نمیشود..
نرگس حسینی
۲۱آذر
هر کس رو این روزها میبینممیگه جای همسرت خالی نباشه..ولیحقیقت اونهکه جای من خالیه..او دقیقا همون جاییه که باید باشه..این منم که جا موندم..توی دایره ی خلقتهر کس به حسین ع نزدیک تره،هست تره..و هر کس دورتر،نیست تر..اینجوریه که من الآن به فنا رفتم...
نرگس حسینی
۰۸آذر
سال 90سال بسیار سخت و شیرینی بود.خیلی اتفاق های خاصی افاد آن سال..همان سال بود اعزام های سنگین و سراسری راهیان ..تعداد خادمین زیاد بود و توصیحات هر اسم بیشتر..لیستی که تنظیم کردیم در قطع A3 بود ..چهار صفحه اگر اشتباه نکنم.شصت و چند نفر..لیست را گذاشتیم جلوی فرمانده ی استان.و بماند که چه شد..از آن لیست شصت و اندی نفره ی خادمین،یکی شان سال بعد توفیق جاروکشی صحن امیرالمومنین علیه السلام نصیبش شد ویکی هم امسال به امید خدا ،خادم زائران پیاده روی اربعین حضرت ارباب می شود..همین که از جنوب به کربلا رسیدیم،یعنیراه درست است..یعنیکربلا همچنان جاریست..خدا کند که هر کسدر منطقه ی خودشبه کربلای خودش برسد..و در کربلای خودشبه خیل اصحاب عاشورایی اباعبدالله بپیوندد..
نرگس حسینی
۱۶اسفند
هفته ی پیش این موقعرسیده بودیم پادگان شهید کلهر،اندیمشک.قرار بود خانم کاتبی، نیروی حاج احمد متوسلیانبرایمان از روزهای کردستان و جنوب بگوید..رفتیم حسینیه ی پادگان...جایی که برای ما، بچه های خادم،پر بود از خاطره..سفره ها که جمع شدو بچه ها با آلارم سلحشور، متمرکز شدندخانم کاتبی شروع کردند به گفتن خاطره ها..حسابی حال فضا را دست گرفتند..بعد از اتمام حرفهای خانم کاتبییکی از تئاترهای ... خیابانی که از مبدا هماهنگ شده بود اجرا شد..ما ، با اجرای این کار کاملا مخالف بودیم.چون نه محتوایی داشت، و نه ارزش هنری و یا حتی معنوی..فقط با استفاده از دل های آماده ی مخاطبین، و توسل به هر وسیله، اشک میگرفتند از ملت....آمپرم چسبیده بود به سقف و تمام تلاشم را میکردم که به خودم مسلط باشمتا این نمایش تمام شود..وسط این قصهیکی آمد و گفت مادر شهید صبوری را یادت هست...؟پسرش پیدا شد......و اشک جاری شد از چشم هاش و .....یاد دو سال پیش افتادمکه 60 روز با کلیپ مادر شهید صبوری،60 کاروان گریستیم..و بعد از رفتن ما هم گروه های دیگر تا آنجا که بودندیاد شهید صبوری را به هر کاروان یادآوری میکردند..حالا بهروز برگشته بود به آغوش مادر..و مادرشبعد از سی و یک سال انتظار،پسر را حنا بندان میکرد.....بعضی هاانگار ، فقط قرار است باشندتا ایستاده انتظار کشیدن رابه ما بیاموزند....و با عملشان،در نهایت متانت و صداقت بگویندماهنوز منتظران حقیقی یوسف نیستیم..اگر نهآمده بود..
نرگس حسینی
۱۵اسفند
این عکس به دلیل اعتراضات روی پوستی و زیر پوستی و چند تهدید زیرگوشی، حذف شد!!!حال خوشی ست، علمداری...اللهم صل علی محمد و آل محمد...رفقا بعد از استقرار کاروانرفته بودند سمت وعدگاه همیشگی..جایی که به کربلا نزدیک تر باشد..حتی شده چند قدم..بی سر،اما ، ایستاده...حاج حسین یکتاروایتی دارد از شلمچه که تن آدم را میلرزاند..توی آن روایتحساب کرده بود که توی کربلای 5برای پس گرفتن هر 2 سانتی متر از این خاک1 شهید داده ایم..یاد آن روایت رسول خدا افتادم که روی انگشتان پا راه میرفت در تشییع یکی از اصحاب..میفرمود، نمیخواهم بال فرشتگان را لگد کنم..
نرگس حسینی
۰۸اسفند
حلال بفرمایید..و طلب نیایش برای دلهایی که دیگر نیستند..سر جایشان نیستند....آخرین بار شایدبرای شنیدن نوای کاروان.....آخرین فرصت شاید..برای یک عمر تمنا..الهیبه لطف حضرت خورشیدآفتاب را بر ما بتابان..تا در بازگشتبیش از هر چیز به خود بازگشته باشیم..که ما خلیفه ایم.. و بار امانت بر دوش..
نرگس حسینی
۰۴اسفند
بوی هجرت می آیدبالش منپر آواز پر چلچله هاست...باور نکن که می رویم...شاهد بیاورم...؟باور کنکه برمیگردیم...انالللّه...
نرگس حسینی
۲۰بهمن
به نقدها کاری ندارم..چ، شاید فقط به اندازه ی نقطه های چ ،زندگی چمران رو نشون داد،ولیحقیقتاجسارت حاتمی کیادر تولید این فیلمستودنی ست...خدا قوت سردار..شهید آوینی:شاید باشند فیلمسازانی که مهارت تکنیکی‌شان در سینما از حاتمی کیا بیش‌تر باشد، اما هیچ کدام «بسیجی» نیستند... و من به بسیجیان امید بسته‌ام؛ نه من تنها، همه آنان که تقدیر تاریخی انسان فردا را دریافته‌اند و می‌دانند که ما از آغاز قرن پانزدهم هجری پای در «عصر معنویت» نهاده‌ایم.
نرگس حسینی
۲۰دی
فروغ بخش شب انتظار، آمدنی ستنگار، آمدنی غمگسار، آمدنی ست به خاک کوچه دیدار آب می پاشندبخوان ترانه شادی که یار آمدنی ست ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد!مترس از شب یلدا! بهار آمدنی ست صدای شیهه رخش ظهور می آیدخبر دهید به یاران: سوار آمدنی ست بس است هر چه پلنگان به ماه خیره شدندیگانه فاتح این کوهسار، آمدنی ستپ ن:خبر مرگ شارون بسیار خبر دلچسبی بود توی این روزها...و چه تقارن زیبایی کهشارون همان روزی مُرد کهمختار ، عمر سعد را به درک واصل کرد...روزی که اسرائیل در ماتم باشد،روز شادی مستضعفان جهان است..
نرگس حسینی
۲۶آذر
این مطلب در تاریخ 5 بهمن 1389 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.-------------------------شهر مکه، شهر بزرگی نیست. حداقل آن گونه که ما از شهر بزرگ، تهران و دیگر ابرشهرهای عالم را مراد می کنیم، بزرگ نیست. مکه خیلی که باشد تازه می‌شود به وسعت دو سه منطقه‌ی تهران!هر ساله موسم حج در حدود دومیلیون زائر، شیک و سفیدپوش در مکه جمع می‌شوند، می‌آیند و می‌روند، می‌گردند و مروه را تا صفا، صفا می‌کنند! همین دو میلیون و اندی با هم به عرفات می‌روند، اصطلاحا وقوف می‌کنند. شب را می‌مانند و بعد مشعر و آخر سر منا....مناسک دارد حج؛ آخر. دو میلیون و اندی انسان سفیدپوش در چند روز ناقابل همه‌ی شهر را پر می‌کنند و آداب به جا می‌آورند. شهری که چندان بزرگ نیست؛ مکه...همین دو میلیون و اندیِ هر ساله، مکه را یک‌پارچه هتل کرده... هتل‌های غولی‌پیکری که آسمان مکه را خراش داده‌اند و تا چشم کار می‌کند هم هتل است. دو میلیون و اندی زائر با تمام امکانات و لباس‌های شیک سفید. و درنمی‌مانی وقتی هر ساله خبر فوت گاهی تا صد نفر را می‌آورند که از فشار زیاد در منا وفات یافته‌اند؛ همه چیز طبیعی‌ست گویا....×××کربلا همان یکی دو منطقه از تهران هم نیست؛ به جهت مساحت! شهری کوچک با یک مرکز اصلی، همه چیز در کربلا دور حرمین شکل گرفته است و در طواف به دور آن... و شاید این بارز‌ترین شباهت میان کربلا و مکه باشد! همه چیز رو به سوی حرمین دارند.تا چندی قبل که صدام حکومت می‌کرد، خبری نبود! یعنی نمی‌شد. چهل سالی بود که نمی‌شد. آن قدر که جوان‌‌های آن سال‌ها پیری خود را هم پشت سرگذاشته بودند و بر دل‌شان مانده بود داغ این نشدن! جوان‌های این سال‌ها هم هیچ خاطره‌ای نداشتند از آن‌چه در داستان‌ها برای‌شان می‌گفتند. آخر خفقان بود این چهل سال....صدام که با خفت برداشته شد، گرچه به دست بدتر از خودش، اما کنار همه‌ی مناقشات سیاسی و دعواهای جنگ، چیزی آرام آرام میان مردم عراق پیچید. سینه به سینه...اربعین.داغ پیرترها زنده شد و جوان‌ترها با دو چشم منتظر، تا ببینند آن چه را که در داستان‌های مادربزرگ‌هاشان شنیده بودند. محرم آمد. عراق بعد از چهل سالی دوباره سیاه پوش شد. کربلا غوغا بود اما، همه‌ی چشم‌ها انگار چشم انتظار اربعین بودند. زیارت اربعین؛ یکی از پنج علامت شیعه......×××هر سال خبرهای ضدونقیضی به گوش می‌رسد. یکی می‌گوید هفت، دیگری ده، فرمان‌دار کربلا اعلامیه می‌دهد که دوازده، و البته محلی‌ها باور ندارند به کم‌تر از پانزده! دوازده میلیون زائر شیعه! همه و همه در دو شبانه‌روز! شب اربعین را سعی می کنند در کربلا باشند روز اربعین، محشر به پا می کنند و شام اربعین می‌مانند و فردایش ناگهان شهر خالی می شود.دوازده میلیون زائر، بی هیچ امکاناتی، با لباس‌های خاکی، شب و روز را در شهر سپری می‌کنند. نه هتلی هست نه اگر هم مسافرخانه‌ای باشد، این ظرفیت را دارد که انبوه زائران حسین (ع) را جای دهد.کربلا در این چند شب و روز، شب و روز ندارد؛ نیمه‌های شب‌ش از میانه‌ی روز صحرای عراق گرم‌تر است؛ از حرارت تن‌ها.این سال‌ها هیچ گزارشی نشده که کسی در فشار جمعیت زائران اربعین قالب تهی کند؛ بمب می‌گذارند نامردها؛ خیلی زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشند اما کسی از فشار و نابه‌سامانی، از بی‌برنامه‌گی تلف نشده تا به حال... این جا مدیریت آل سعود نیست که جان بهایی نداشته باشد. این جا مدیر، حسین(ع) است پس جان اگر شرف یابد، به بهایی بی‌نهایت خریداری می‌شود، به بهای دیدار، شهود ... شهادت.از ایران که باشی، با همه‌ی امکانات هم که عازم باشی، بیست کیلومتری کربلا باید نعلین‌های امکانات‌ت را بکنی، ماشین را رها کنی، بارها را بسپاری به کسی که با موتوری چیزی برای‌ت بیاورد و جایی در کربلا تحویل‌ت دهد؛ و پیاده راه بیافتی......تو این طور هستی وگرنه مردم عراق از بصره، چهارصد کیلومتر را راه می‌آیند. پیاده از موصل می‌آیند از کرکوک می‌آیند! از همین نجف هشتاد کیلومتری می‌آیند؛ آن قدر که جاده‌ی نجف – کربلا متصل راهپیمایی ست سه روز و سه شب!از ماشین که پیاده می‌شوی غبار صحرا که به چشمان‌ت عادت می‌کند، مقابل را تا افق، هیبت‌های تیره‌ای می‌بینی که باد قبا و عبا و چادرشان را به بازی گرفته است. سر به عقب که برمی‌گردانی، تا چشم کار می‌کند، صورت درهم رفته و آفتاب‌خورده اما آرام زائران حسین (ع) است و لب‌هایی که مدام تکان می‌خورند.این که می‌نویسم تا چشم کار می‌کند را تا نبینی درنمی‌یابی؛ صحرای عراق، مسطح ست و چشم خیلی خیلی کار می‌کند، وقتی می‌نویسم تا چشم کار می کند، حساب کن این را.توی ایرانی اگر حتی نخواهی هم یک روزی را پیاده در راهی! هر چند خیلی‌ها ترجیح می‌دهند که از نجف تا کربلا را پیاده بروند.×××یک روزی را پیاده‌ای و چه قیامتی‌ست این یک روز.....پیرمردی عصا می‌زند و می‌ترسد که نرسد....مادری بچه‌ی سه ساله‌اش را سوار جعبه نوشابه‌ای کرده و با تسمه‌ای می کشدش، چهارصد کیلومتر را گاهی، و بچه در تکان‌های جعبه غرق شادی و لذت ست.....دسته‌ای دیوانه‌گی می‌کنند انگار.....یکی حیران مدام مقابل را می‌نگرد و بعد آستین‌ش را به صورت‌ش می‌کشد و این را تا شب هزار بار دیگر تکرار می‌کند.یکی قرآن به دست ، بلند بلند می‌خواند...صداها همه گم‌اند، از بس همهمه است این دوازده میلیون را.........چقدر معلول، بی پا، شل، علیل و ناتوان می‌بینی که خود را می‌کشند تا نکند نرسند فردا را... و یعضی‌شان یک ماهی زودتر راه می‌افتند.....گم می‌کنی هزار بار، نه راه را، که خود را.هزار بار از خودت منصرف می‌شوی وقتی می‌بینی همه از خودشان منصرف شده‌اند وقتی پا در راه گذاشته‌اند. ذوب می‌شوی در توده‌ی ملت! ناگهان برمی‌گردی! این‌ها توده‌ای مردمی با تعبیری کمونیستی نیستند! این‌ها از یک ملت نیستند. این‌ها امت‌ند. امت واحده‌ی اسلام. شعار نمی‌دهم! این را به عینه می‌بینی. می‌بینی که قطره‌ای هستی در دریای امت اسلام. از خودت منصرف می‌شوی...خیلی ایرانی‌ها، از ترس مریضی یا هر چیز دیگری اول مسیر دوری می‌کنند از چایی‌ها و غذاهای موکب‌های اعراب که دوازده میلیون را با یک دسته استکان چای می‌دهند! و حتی نمی‌شویندشان! اما وقتی به نیمه رسیدی و منصرف شدی از خودت، می‌بینی که از هر چیزی بیشتر، تمایلت به همان چایی در استکان به ظاهر کثیف جوان‌ک عرب است که حالا دیگر نه جوان‌ک است نه عرب..... منصرف می‌شوی از خودت؛ به درون موکب‌های اعراب می روی.خیلی پیش‌تر از سراسر سرزمین عراق هیئت‌های عزاداری -موکب- بار و بنه می‌بندند و می‌آیند در حاشیه‌ی اتوبان‌ها و جاده‌های منتهی به کربلا، بساط می‌گسترانند و تا چند روز بعد اربعین هم می‌مانند. آن قدر که ده دوازده کیلومتر پایانی اتوبان منتهی به شهر را مانند شهر می‌کنند از بس در کنارهم موکب می‌زنند و تو دیگر حتی صحرا را نمی‌بینی...همین موکب‌ها مدام چای و غذا و قهوه و نذری می‌دهند و همه‌ی ساعات روز می‌دهند و به همه می‌دهند و با زور می‌دهند و اگر نخوری اخم می‌کنند و تو که همین موکب قبلی ناهار خورده‌ای برای دل‌داری برادرت مجبوری دوباره و چندباره ناهار بخوری و چون دیگر نمی‌توانی راه بروی، باید چرتی بزنی و همین که می‌خواهی چرتی بزنی، با روی گشاده و اخلاق نیمه تند عربی می‌آید سروقتت و به زور هم که شده ماساژ و مشت و مالت می‌دهد...و انگشت به حیرت می‌گزی و می‌مانی که او در قبیله‌ی خودش کسی‌ست برای خودش و حالا تو را مشت و مال می‌دهد و خادمی می‌کند و احترام می‌گذارد و تو را زائرالحسین(ع) خطاب می‌کند... عربی، عجمی را مشت ومال می‌دهد و خادمی می کند! مرده‌ست تمام سنت‌های جاهلی قدیم و جدید این‌جا... نه صحبت از نژاد و خون است –آن طور که در جهان کهن بود- و نه حرف از مال و منصب و جای‌گاه –آن گونه که در جهان امروز هست-. مرده است تمام سنت‌های جاهلی قدیم و جدید این‌جا....از موکب اعرابی که بیرون می‌آیی تا چشم کار می‌کنی چشم ست و سر و دست ست و پا. می روی و می روی تا خورشید شرم کند غروب آخرش را و برود توان‌ش را جمع کند تا فردا بر ظهر اربعین بتابد.به کربلا که می‌رسی راه حرمین را می‌دانی؛ بی‌تابلویی و یا راهنمایی.....کربلا؛ همه‌ی شهر شده مثل روزهای شلوغ حرم امام رضا (ع) و از کیلومتری مانده به حرمین دیگر روضه‌ی منوره ی امام رضا (ع) مدام مقابل چشمان‌ت است.به ندرت می‌توان درست گام برداشت و متوقف نشد. گاهی برای طی مسافتی صد متری، یک ساعت سرپایی و در زیر فشاری که گاهی با خودت تصمیم می‌گیری اشهدت را بگویی، حادثه که خبر نمی‌کند!راستش خودت هم بدت نمی‌آید دیگر نروی، همین جا بمانی؛ جان بدهی. هر کس را اربعین می‌بینی، در نگاهش می خوانی که یک آرزو دارد انگار... که نرود. بماند. تا همیشه.×××با این وجود اعراب بادیه را - که گاهی پانزده روزی را پیاده آمدهاند و از خاک صحرا خورده‌اند و خون دل، - می‌بینی می‌آیند با کاغذی در دست که زیارت معروف اربعین اباعبدالله الحسین (ع) را در آن با هزار غلط املایی و نگارشی نوشته‌اند، شروع می‌کنند با صدای بلند و انگار اعتراض و البته عجز و شوق و مهر؛ شروع می‌کنند تندوتند خواندن و تمام که می‌شود کاغذ را تا می‌کنند و می‌روند با موج همیشه جاری تا ضریح، به ضریح که می‌رسند می‌بوسند و نمی‌مانند و می‌آیند و می‌روند بین‌الحرمین و از دور سلامی به عباس(ع) وفا می‌کنند و بعد وارد می‌شوند و زیارتی مختصر و راهی می‌شوند به دیارشان!همه چیز در ساعتی -کم‌تر- رخ می‌دهد و راهی می‌شوند! پانزده روز خاک صحرا و خون دل، ساعتی عرض ارادت و شوق و نیاز و دوباره روزها خاک صحرا و خون دل ... و نیروی به قدرتِ یک سالو آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود.×××این تمام اربعین حسین است.و تو که عادت داری به بغل گرفتن ضریح امام رضایت و دردودل کردن از کوچک و بزرگ زندگی‌ات با او ساعت‌ها، حیران می‌مانی! آخر این چه آتشی‌ست که لهیب‌ش دامن این امت را گرفته است. چه دردی ست که درمان ندارد. چه سودایی ست که پایان ندارد. این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست .......می‌مانی از این نمایش عظیم بشری! می‌مانی از این بزرگ‌ اجتماع انسانی روی کره‌ی خاک! می‌مانی از آتشی که بعد از هزاروچهارصد سال هر روز سوزان‌تر است! می‌مانی ازآن چه دارد در عالم رخ می‌دهد!شرمنده می‌شوی از تجربیات اندک‌ت! شرمنده می‌شوی از دنیای کوچک‌ت! شرمنده می‌شوی از نداری‌ت؛ که دارایی‌ش پنداشته‌ای! شرمنده می‌شوی از این که هستی! هنوز هستی....همه را دوست داری! دوست داری همه‌ی عرب‌ها را در آغوش بگیری و زارزار غریبی امت را گریه کنی! دوست داری سر به دامن زن‌های بادیه بگذاری و سیر گریه کنی. دوست داری این امت را.......دوست داری!×××شب هنگام، کربلای ملتهب داغ روز اربعین، کسی پر نمی‌زند!شهر بعد از ده‌ای که روی آرامش ندیده حالا آرام‌تر از همیشه است.حالا نوبت آسمان است؛ تا ببارد!و می‌بارد و می‌بارد! آن قدر که زمین را آب برمی‌دارد! آن قدر که غصه می‌خوری به حال برادران موکبی‌ت که زیر باران چه می‌کنند!؟ آن قدر که ازخودت و مسافرخانه‌ی محقرت شرم‌ت می‌گیرد. باران می‌آید! مگر باران بتواند این آتش را موقتا بخواباند و این داغ را برای امسال هم مهر کند تا مگر سالی دیگر و اربعینی دیگر بیاید تا این داغ سر به مهر دوباره سر وا کند!مردم خیلی راحت و خیلی ساده با هم حرف می‌زنند و اخبار چهل تنی را که در بمب‌گذاری محله شمالی شهید شده‌اند، رد وبدل می‌کنند. همه چیز عادی‌ست. همه می‌دانند که بعضی از رازها تنها به خون فاش می‌شوند. هیچ کس باکی ندارد و تازه آه گرم حسرت زیاد می‌بینی؛ که چرا من نه!؟×××اربعین راز سربه‌مهری‌ست که هنوز گویا زمان افشای آن نرسیده است....اربعین محشر کبرایی‌ست که هنوز تجربه‌ی بشر لیاقت حضورش را نیافته است.اربعین را از قاب تصویر تلویزیون‌ها و از روزن رسانه‌ها نمی‌توان دید!باید مزه‌اش کنی تا بفهمی چه می‌نویسم؟اربعین .....---------------------------------پی‌نوشت:- این بریده ای از سفر سال قبلم بود با کاروان بچه های هنر ، اربعین حسینی ، کربلای معلی.....- آخ که هنر و هنرمند چه باری بر دوش دارند!برگرفته شده از yanon.blog.ir تمام حاجت مجنوناشاره ی لیلاست...
نرگس حسینی
۱۱آبان
آنچه می خوانید گزیده ای است از فیلمنامه ی زیبای « روز واقعه »نوشته ی « بهرام بیضائی » ، که فیلم آن را بارها از تلویزیون دیده اید .عبدالله جوانی است نصرانی که تازه مسلمان شده ، و در روز عروسی با راحله صدای یکی را می شنود که دیگران نمی شنوند .دهنه دار           [...]تو حسین ِ علی را چه می دانی ؟عبدالله              او پیشوای راحله است ، و همینم بس !دهنه دار           آه آری ، هنوزم این سخن در گوش است که فرمود ما برایبرداشتن بند آمدیم نه بند نهادن .سرداری از فاتحان ایران بر جمل می خندید ؛ و حسین ِ علیاو را به فریاد گفت بر تو باید گریست که جای جنگ با ستمبه جای ستمگر نشسته ای !عبدالله              [ گُم در اندیشه ] از او بسیار می گویند ؛ و آن ها که می گویند                       چرا خود چون او نیستند ؟. . .صدای یکی       [ مویان ] در وادی وحشت ، فردا مسیح بر صلیب می رود !عبدالله از جا کنده می شود –عبدالله              این چه کنایه است با من ؟زید                    جوان با تو کسی کنایه نگفت .عبدالله              یکی از شما نبود که حرفی از صلیب گفت ؟سینی بزرگ خرما و مویز و رطب می گردد . راحله نگران . تصویر پیرمرد –پیرمرد               در کوفه مرگ ارزان است . آری ؛ در کوفه مرگ رایگان می بخشند !دیگری              چگونه می توان راه کوفه بر وی بست ؟جوان بی تاب     در کوفه چنانش راه می بندند که بپرسی چگونه باید گشود !. . .یک مهمان         وای اگر دیگرش نبینیم و ندانیم برای چه رفت .. . .مهمان بی تاب   [ از جا کنده می شود ] ننگ است ! ما در خانه ی یاران راحت نشسته ایم و او در چندراهه ی غریبِ بیابان می نگرد !* * *
نرگس حسینی
۲۶مهر
بعد از ظهر بود که رسیدیم کربلا.گفتند لباس ها را عوض نکنید برای زیارت..  مستحب است..دم غروبخاک و خلیرفتیم میدان مشک...سلام کردیم به حضرت سقا،ادب کردیم و اجازه خواستیم برای زیارت حرم ارباب..جز این،ذکری نبود برای اذن دخول....حرم ارباب بی کفن،تنها حرمی ست کهاذن دخول ندارد..تا رسیدیبا همان حالمیتوانیبه دوشرف حضور پیدا کنی..دو روز بود رسیده بودیم مشهد.هنوز چشمم سو نگرفته بود از طلایی گنبد..روی پاهام بند نبودم از بی خوابی و درد..لباس ها هم که....کاروان که رفت برای شامخیالم که راحت شد،رفتم لباس عوض کنم و بروم حرم..در اتاق بسته بود..حال نداشتم دوباره برگردم پایین و کلید بگیرم از بچه ها....به یاد آن غروب کربلابه نیت زیارت حضرت اربابراهی حرم شدم..باور کنانگارفرقی نبودبینراهی شدن برای کربلایا مشهد..
نرگس حسینی
۲۰مهر
عصری که آمده بود خانه ماندوبارهبا حسرتفایل بی کیفیتی که از روی تلویزیون ضبط کرده بود را نشانم داد و گفت که دنبالش میگردد و هرچه گشته پیدا نکرده....چند ساعتی مانده به حرکت مان.نه اتوبوس داریم و نه توفیق دعا دارم..نشستم پای پیدا کردن فایل....قبلابارها گشته بودم و پیدا نشده بود....ولی حالاپیدا شد....این فایلتمام خاطرات من و رفیقم از موقعیت شهید هاشمی ه. موقعیت هور....بغض گلو مو گرفته..نمیتونه اون همه حس رو هضم کنه..متن ش..و صدا ش..و هوا ش..برای عاقبت بخیری ما دعا کنید.و حلال کنید.
نرگس حسینی
۲۰مهر
آدمگاهیبدجور حس میکندکه به یک وصیت نامهاحتیاج دارد..توی کربلاهی رفتم جلو خلعتی بخرمهی برگشتم.هی رفتم جلوهی برگشتم..دلمتاب نمی آوردتوی زمینی که ارباب شبی کفن استخلعتی بخرد برای خودش..کاشهمان طوری...
نرگس حسینی
۲۰مهر
بعضی لذت ها هستکه تعریف کردنش برای دنیای مکتوبات سخت است.دنیای مکتوبات نمیفهمدش.حتی هرقدر که نویسنده توانا باشد..مثلاًدنیای مکتوبات هرگز نمیفهمد لذت دیدن راه رفتن یک نفر یعنی چه!وقتی از دور راه رفتنش را می بینی و قند توی دلت با هر قدم آب می شود، یعنی چه!دنیای مکتوبات واژگان کمی دارد برای بیان حس های عالم..وه! که چقدر دنیای مکتوبات با همه ی خود بزرگ بینی هایش،کوچک و حقیر است..و منچه پرتوقع ام از این دنیای الکن..!حس ها را باید در پستوی صندوقچه ی سینه ها حفظ کرد.چرا که همین حس های با معرفتند که تنور سینه ها را گرم میکنند وآنها را از آسیب زمستان شدنحفظ میکنند..توی سینه ام بمانید...24 بهمن ماه 90اندیمشکآدمگاهیبه خودشدر گذشته اشغبطه میخورد..کاشقطره ایآب رو میدادی..به حق آن روزها..به حق قلب بی ریای آدم های آن روزها..در باد میوزی که پریشان ترم کنیابری شدم نخواه که باران ترم کنیاحرام بسته بودمت از ابتدای عشقمیخواستی چقدر مسلمان ترم کنی؟هی سنگ می زنی که دلم دور تر روداصلا بعید نیست شیطان ترم کنی!در هر رگم نیاز تو تزریق میشوددر هر رگم....همیشه که بی جان ترم کنیتو انتهای یک هیجانی عجیب نیستاز این که پیش آمده ویران ترم کنی من گیج عقربه هایی که می دوندتو تیک...تیک...تیک...که حیران ترم کنی!
نرگس حسینی
۲۳مرداد
زیر نویس صحبت های وزیر پیشنهادی دادگستریحال آدم را عوض میکند..کاش فرداشلمچه باشیم...پ.نتبادل شهدا در مرز انجام شد..چقدر خلوت...
نرگس حسینی