۰۲ارديبهشت
گاهی باید دوربینت را بگذاری زمینو بگذاری چشم ها ت بی هیچ واسطه ای پیرامونش را نظاره کندآن وقتخیلی چیزها دوباره به چشمت می آیند..و حتی برایت قابل لمس ترند..بعضی شان را حتی نمیشود نوشت..لااقل اینجا نمیشود..ولیمیشود خیلی حرف های دیگر را گفتاگر مجالی برای گفتو چشمی برای خواندنو قلبی برای ادراک ، هنوز، باشد....دیروز وقتی لابه لای بچه های ژیگول گوهردشت راه میرفتیباورت نمیشد که چشم هاشان تا این حد صاف باشد..اصلا حال و هوای عصرهای گوهردشت یا بوتیک های رنگارنگ، حتی به ضمیر کسی خطور نمیکرد..همه رفقای باکلاس و خوش تیپ، جمع بودند در مهمانی شهید مدافع حرم..و تو هرچه بیشتر چشمت میگشت،بیشتر می یافت..زن عکاس خوش تیپ، انگار که دوربینش کور شده بود..بس که چشم هاش باران بهاری میزد..دیوار انتظامات، پر از پسرهای خوش تیپی بود، که روی پا بند نبودند از فرط اشک...کاش قدر این قدرت نرم را بیشتر میدانستیم....عصرتوی همان خیابانکه صبح، قطعه ی دیگری شده بودبازنسیم دیگری جریان داشت..بچه های شهرهمانند که بودند..من دلخوشم به همین نسیم های کوتاه بهشتی..و یقین دارم به قدرت اقلیت..امابرای آنها که توی تجمع هایشان، چادر فله ای هدیه میکنند، هر شب غصه میخورم..کاشبه قدر بچه های کودکستان،فهم مراوده و ارتباط داشتند..