۱۱آبان
روز واقعه
شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
آنچه می خوانید گزیده ای است از فیلمنامه ی زیبای « روز واقعه »نوشته ی « بهرام بیضائی » ، که فیلم آن را بارها از تلویزیون دیده اید .عبدالله جوانی است نصرانی که تازه مسلمان شده ، و در روز عروسی با راحله صدای یکی را می شنود که دیگران نمی شنوند .دهنه دار [...]تو حسین ِ علی را چه می دانی ؟عبدالله او پیشوای راحله است ، و همینم بس !دهنه دار آه آری ، هنوزم این سخن در گوش است که فرمود ما برایبرداشتن بند آمدیم نه بند نهادن .سرداری از فاتحان ایران بر جمل می خندید ؛ و حسین ِ علیاو را به فریاد گفت بر تو باید گریست که جای جنگ با ستمبه جای ستمگر نشسته ای !عبدالله [ گُم در اندیشه ] از او بسیار می گویند ؛ و آن ها که می گویند چرا خود چون او نیستند ؟. . .صدای یکی [ مویان ] در وادی وحشت ، فردا مسیح بر صلیب می رود !عبدالله از جا کنده می شود –عبدالله این چه کنایه است با من ؟زید جوان با تو کسی کنایه نگفت .عبدالله یکی از شما نبود که حرفی از صلیب گفت ؟سینی بزرگ خرما و مویز و رطب می گردد . راحله نگران . تصویر پیرمرد –پیرمرد در کوفه مرگ ارزان است . آری ؛ در کوفه مرگ رایگان می بخشند !دیگری چگونه می توان راه کوفه بر وی بست ؟جوان بی تاب در کوفه چنانش راه می بندند که بپرسی چگونه باید گشود !. . .یک مهمان وای اگر دیگرش نبینیم و ندانیم برای چه رفت .. . .مهمان بی تاب [ از جا کنده می شود ] ننگ است ! ما در خانه ی یاران راحت نشسته ایم و او در چندراهه ی غریبِ بیابان می نگرد !* * *
بیابان . نیمه شب . بیرون جاعبدالله من در پی حسین ِ علی هستم .شتربان هوم ، جواب سوآل تو نزد اوست ؟عبدالله او – می داند .شتربان [ سر در نیاورده ] پس تو در تاریکی شب دنبال حقیقت می گردی !عبدالله چه کنم اگر در گِل بمانم ؟وردست [ از دور ] اسب حاضر است !شتربان برخاسته است و آتش خاموش را به هم می زند .شتربان من ده روز پیش دیدمش !. . .شتربان او با ما نماز خواند . من به او گفتم هنوز ظلم بسیار است ، و او به تلخی لبخند زد . او با من وداعی غریب کرد ؛ چنان که گویی باز آمدنی در پی نبود .* * *برکه ی آب . شب رنگ باخته . بیرون جا. . .راحله حرف بزن عبدالله ، بگو ؛ به کجا خوانده شده ای ؟عبدالله من از سوی کوفه ندایی می شنوم که بر آن کسی شنوا نیست . آه راحله ، تمام حجت من بر مسلمانی حسین ِ علی بود آنچنان که تو به من گفتی ؛ و در آن مجلس شیوخ شنیدم از حسین دیگری می گویند که به راه دنیاپرستان رفته است . گفتم نکند دیر شود و من او را ندیده باشم و حقیقت را نیافته ؛ و تمام عمر زیر سایبان شک اسف بخورم که چرا بر حقیقت دانا و بینا نیستم .* * *ویرانه . روز . بیرون جابازمانده ای از معبدی کهن ؛ بر زمین سر بزرگی و دست بزرگی و دست دیگر بزرگی از سنگ افتاده است و چشمی ؛ و میان آن ها مردی نیم دیوانه می گردد . صدای پای اسب شتابان عبدالله که می رسد .مرد باید دانسته باشی که اکنون کجا هستی !عبدالله [ سواره ] به خدا قسم که اینان خدایان مُرده اند .. . .عبدالله کاش دانستمی حسین ِ علی ، در حقشان چه لعنت خواند ؟مرد او گفت چگونه سنگی بر بُتان مُرده بیندازم حال آن که بُت های زنده روی زمین اند ؟* * *بیابان . روز . بیرون جا. . .عبدالله شنیده ام امروز مسیح را در نینوا به صلیب می کشند .خائف معلقه می خوانی ؟ این چه مهملی است ؟جبیر این که روزگاری پیش بود مردک !عبدالله آری ، هفت قرن . و آن ها که این روز بزرگ را ندیدند تا آخر به حسرت ماندند –با اسب بی تابش چند گامی پیش آمده .عبدالله [ فریاد می زند ] مسیح را مسیحیان نکشتند ؛ چگونه است که مسلمانان بهترین ِ خود را می کُشند ؟* * *کویر خشک . روز . بیرون جازمینی ترک خورده از خشکی ؛ کویری لوت . عبدالله در بیابان گم شده است .( روی زمین کویر می نشیند و در خیال خود صحنه هایی را مرور می کند )راحله أسوَد . این اسم آهنگری است که تیغ بَرارَک می سازد .أسود درست نگاه کن . عشق یعنی این ؛ یعنی گداختن .راحله این سخن حسین است از زبان أسود .أسود و عشق ، مرکب حرکت است ، نه مقصد حرکت . تا این عشق با تو چه کند .* * *غدیر و نخل . روز . بیرون جااز میان گرد و غبار گروهی می آیند آشفته و پراکنده . چند تنی سوار بر اسب ، یکی دو تن سوار شتر و بیشتر پیاده . همه در هم و ویران ؛ برخی به دیوانگی زده ؛ گروهی نالان و گریان و برخی با خود گویان –یکی [مبهوت] به او گفتم به سوی کوفه نرو که مردمانی نایکدلند ! گفتم از کوفه حذر کن که پدرت را – شیر خدا – ایشان سر شکافتند و برادرت را – که نیمه بردبار تو بود – زهر قاتل دادند .. . .جوان جامه دریده روز گذشته بود که فریاد کرد فریادی ؛ و آن هنوز در گوش من است .عبدالله یاری خواست ؟جوان [فریاد می زند] کجاست یاری کننده ای که یاری ام کند ؟. . .جوان او دست به پیشانی سود – ما را گفت ؛ شما همه دلبستگانی دارید چون زن و فرزند که وداع نگفته اید ؛ یا پدر و مادر ؛ یا مال که نسپرده اید و بدهی که نپرداخته اید ؛ نکند شرم حضور من شما را از رفتن باز دارد ؛ که این تکلیف من است ، و بر دیگری نیست مگر از دنیا بُریدگان . هر که خواهد برود که من بیعت از شما برداشتم . [چهره پنهان می کند] او چشم بست و سپس عبا بر سر کشید و روی پنهان کرد تا هر که خواست رفت . [خاک بر سر می پاشد] شرم می کُشدم ، و مادرم به عزای من بنشیند –* * *بادیه و خیمه های بدویان . روز . بیرون جا. . .پیرمرد هفت روز پیش از این ، حسین ِ علی ، تقریباً جایی ایستاده بود که اینک تو ایستاده ای .. . .عبدالله آیا از این سفر چیزی نگفت ؟پیرمرد شنیدم که فریاد کرد –عبدالله [کنجکاو] فریادی ؟پیرمرد [چون رعد به غُرّشی می ترکد] ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او !سنگ ها به سنگ ها می کوبند و زنان ویله می کنند . پیرمرد در میان دیرک هامی رود –پیرمرد خود ستایان تکیه بر اریکه ها زده اند ؛ کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است . آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیراهنان را پیرهن بر تن می درند ؛ آنان که دستار بر سر نهاده اند سر از گردن خداترسان می اندازند ؛ و آنان که آب بر مردمان می بندند مردمان را آب از لبه ی تیغ می دهند . این نیست آن چه ما می گفتیم . اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خود پرستی می سازند و انبانشان را از انباشتن پایانی نیست .* * *نخلستان دور دست . روز . بیرون جا. . .پیاده به ما گفته بودند او به جهانداری آمده ست . چگونه آن که با کم از صد تن ، در محاصره ی لشکر اجل از جان خود گذشت از جهان نگذشته ؟عبدالله [گریبان او را می گیرد] تو پاسخ مرا می دهی ! – تو او را دیدی ؟پیاده ی دیگر [منگ] عَلَمی بزرگ در دستش – [جدا و دور می شود] او سرمشق از یاد رفته ای را در من زنده کرد .عبدالله سرمشقی ؟پیاده [به سوی او بر می گردد] زیر بار ستم نرو !. . .پیاده ی دیگر [سرگشته می آید] به او گنجی و دنجی واگذاردند ؛ او نپذیرفت و گفت اگر راحت می طلبیدم مرا بود . چگونه راحت بگزینم و رنج دیگران در برابرم ؟* * *گذر و میدان . روز . بیرون جابسیاری هراسیده پس می دوند ؛ عبدالله به میدان می رسد و خود را به سکو می رساند و عَلَم سبز را به دست می گیرد ؛ کنجکاوان پیش می دوند و گِردش را می گیرند . راحله دوان دوان در گذر به سوی میدان می دود ؛ از سه برادرش می گذرد که پیشتر از او رسیده اند ، و از پدرش می گذرد که پیشتر از برادران رسیده است ؛ به جمع مبهوت می رسد که رنگ باخته خبری را شنیده است و باور نکرده است . به پای سکو می رسد و سرانجام به عبدالله ، که روی سکو از تجسم آنچه دیده زبانش بند آمده ، و صداهایی چون ضجه های بُریده بُریده در می آورد .عبدالله او – به بالاترین – جایی رسید – که بشری – رسیده . او را – در نینوا - به صلیب کشیدند . [راحله را می بیند و اشکش می غلتد] او – با من – حرف زد !راحله [رنگ پریده] کجا رفتی و چه دیدی ؟ بگو عبدالله ، حقیقت را چگونه یافتی ؟تصویر به سوی عبدالله می رود ؛ هنوز ضربه خورده از آنچه دیده ؛ به سختی در تقلّا ، و ناتوان از یافتن واژه هایی در خور –عبدالله من – حقیقت را – در زنجیر دیده ام . من – حقیقت را – پاره پاره – بر خاک دیده ام . من – حقیقت را – بر سر ِ نیزه – دیده ام .
۹۲/۰۸/۱۱