مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۸۲ مطلب با موضوع «با کاروان نیزه» ثبت شده است

۲۱آذر
هر کس رو این روزها میبینممیگه جای همسرت خالی نباشه..ولیحقیقت اونهکه جای من خالیه..او دقیقا همون جاییه که باید باشه..این منم که جا موندم..توی دایره ی خلقتهر کس به حسین ع نزدیک تره،هست تره..و هر کس دورتر،نیست تر..اینجوریه که من الآن به فنا رفتم...
نرگس حسینی
۰۸آذر
سال 90سال بسیار سخت و شیرینی بود.خیلی اتفاق های خاصی افاد آن سال..همان سال بود اعزام های سنگین و سراسری راهیان ..تعداد خادمین زیاد بود و توصیحات هر اسم بیشتر..لیستی که تنظیم کردیم در قطع A3 بود ..چهار صفحه اگر اشتباه نکنم.شصت و چند نفر..لیست را گذاشتیم جلوی فرمانده ی استان.و بماند که چه شد..از آن لیست شصت و اندی نفره ی خادمین،یکی شان سال بعد توفیق جاروکشی صحن امیرالمومنین علیه السلام نصیبش شد ویکی هم امسال به امید خدا ،خادم زائران پیاده روی اربعین حضرت ارباب می شود..همین که از جنوب به کربلا رسیدیم،یعنیراه درست است..یعنیکربلا همچنان جاریست..خدا کند که هر کسدر منطقه ی خودشبه کربلای خودش برسد..و در کربلای خودشبه خیل اصحاب عاشورایی اباعبدالله بپیوندد..
نرگس حسینی
۰۸اسفند
حلال بفرمایید..و طلب نیایش برای دلهایی که دیگر نیستند..سر جایشان نیستند....آخرین بار شایدبرای شنیدن نوای کاروان.....آخرین فرصت شاید..برای یک عمر تمنا..الهیبه لطف حضرت خورشیدآفتاب را بر ما بتابان..تا در بازگشتبیش از هر چیز به خود بازگشته باشیم..که ما خلیفه ایم.. و بار امانت بر دوش..
نرگس حسینی
۲۶آذر
این مطلب در تاریخ 5 بهمن 1389 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.-------------------------شهر مکه، شهر بزرگی نیست. حداقل آن گونه که ما از شهر بزرگ، تهران و دیگر ابرشهرهای عالم را مراد می کنیم، بزرگ نیست. مکه خیلی که باشد تازه می‌شود به وسعت دو سه منطقه‌ی تهران!هر ساله موسم حج در حدود دومیلیون زائر، شیک و سفیدپوش در مکه جمع می‌شوند، می‌آیند و می‌روند، می‌گردند و مروه را تا صفا، صفا می‌کنند! همین دو میلیون و اندی با هم به عرفات می‌روند، اصطلاحا وقوف می‌کنند. شب را می‌مانند و بعد مشعر و آخر سر منا....مناسک دارد حج؛ آخر. دو میلیون و اندی انسان سفیدپوش در چند روز ناقابل همه‌ی شهر را پر می‌کنند و آداب به جا می‌آورند. شهری که چندان بزرگ نیست؛ مکه...همین دو میلیون و اندیِ هر ساله، مکه را یک‌پارچه هتل کرده... هتل‌های غولی‌پیکری که آسمان مکه را خراش داده‌اند و تا چشم کار می‌کند هم هتل است. دو میلیون و اندی زائر با تمام امکانات و لباس‌های شیک سفید. و درنمی‌مانی وقتی هر ساله خبر فوت گاهی تا صد نفر را می‌آورند که از فشار زیاد در منا وفات یافته‌اند؛ همه چیز طبیعی‌ست گویا....×××کربلا همان یکی دو منطقه از تهران هم نیست؛ به جهت مساحت! شهری کوچک با یک مرکز اصلی، همه چیز در کربلا دور حرمین شکل گرفته است و در طواف به دور آن... و شاید این بارز‌ترین شباهت میان کربلا و مکه باشد! همه چیز رو به سوی حرمین دارند.تا چندی قبل که صدام حکومت می‌کرد، خبری نبود! یعنی نمی‌شد. چهل سالی بود که نمی‌شد. آن قدر که جوان‌‌های آن سال‌ها پیری خود را هم پشت سرگذاشته بودند و بر دل‌شان مانده بود داغ این نشدن! جوان‌های این سال‌ها هم هیچ خاطره‌ای نداشتند از آن‌چه در داستان‌ها برای‌شان می‌گفتند. آخر خفقان بود این چهل سال....صدام که با خفت برداشته شد، گرچه به دست بدتر از خودش، اما کنار همه‌ی مناقشات سیاسی و دعواهای جنگ، چیزی آرام آرام میان مردم عراق پیچید. سینه به سینه...اربعین.داغ پیرترها زنده شد و جوان‌ترها با دو چشم منتظر، تا ببینند آن چه را که در داستان‌های مادربزرگ‌هاشان شنیده بودند. محرم آمد. عراق بعد از چهل سالی دوباره سیاه پوش شد. کربلا غوغا بود اما، همه‌ی چشم‌ها انگار چشم انتظار اربعین بودند. زیارت اربعین؛ یکی از پنج علامت شیعه......×××هر سال خبرهای ضدونقیضی به گوش می‌رسد. یکی می‌گوید هفت، دیگری ده، فرمان‌دار کربلا اعلامیه می‌دهد که دوازده، و البته محلی‌ها باور ندارند به کم‌تر از پانزده! دوازده میلیون زائر شیعه! همه و همه در دو شبانه‌روز! شب اربعین را سعی می کنند در کربلا باشند روز اربعین، محشر به پا می کنند و شام اربعین می‌مانند و فردایش ناگهان شهر خالی می شود.دوازده میلیون زائر، بی هیچ امکاناتی، با لباس‌های خاکی، شب و روز را در شهر سپری می‌کنند. نه هتلی هست نه اگر هم مسافرخانه‌ای باشد، این ظرفیت را دارد که انبوه زائران حسین (ع) را جای دهد.کربلا در این چند شب و روز، شب و روز ندارد؛ نیمه‌های شب‌ش از میانه‌ی روز صحرای عراق گرم‌تر است؛ از حرارت تن‌ها.این سال‌ها هیچ گزارشی نشده که کسی در فشار جمعیت زائران اربعین قالب تهی کند؛ بمب می‌گذارند نامردها؛ خیلی زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشند اما کسی از فشار و نابه‌سامانی، از بی‌برنامه‌گی تلف نشده تا به حال... این جا مدیریت آل سعود نیست که جان بهایی نداشته باشد. این جا مدیر، حسین(ع) است پس جان اگر شرف یابد، به بهایی بی‌نهایت خریداری می‌شود، به بهای دیدار، شهود ... شهادت.از ایران که باشی، با همه‌ی امکانات هم که عازم باشی، بیست کیلومتری کربلا باید نعلین‌های امکانات‌ت را بکنی، ماشین را رها کنی، بارها را بسپاری به کسی که با موتوری چیزی برای‌ت بیاورد و جایی در کربلا تحویل‌ت دهد؛ و پیاده راه بیافتی......تو این طور هستی وگرنه مردم عراق از بصره، چهارصد کیلومتر را راه می‌آیند. پیاده از موصل می‌آیند از کرکوک می‌آیند! از همین نجف هشتاد کیلومتری می‌آیند؛ آن قدر که جاده‌ی نجف – کربلا متصل راهپیمایی ست سه روز و سه شب!از ماشین که پیاده می‌شوی غبار صحرا که به چشمان‌ت عادت می‌کند، مقابل را تا افق، هیبت‌های تیره‌ای می‌بینی که باد قبا و عبا و چادرشان را به بازی گرفته است. سر به عقب که برمی‌گردانی، تا چشم کار می‌کند، صورت درهم رفته و آفتاب‌خورده اما آرام زائران حسین (ع) است و لب‌هایی که مدام تکان می‌خورند.این که می‌نویسم تا چشم کار می‌کند را تا نبینی درنمی‌یابی؛ صحرای عراق، مسطح ست و چشم خیلی خیلی کار می‌کند، وقتی می‌نویسم تا چشم کار می کند، حساب کن این را.توی ایرانی اگر حتی نخواهی هم یک روزی را پیاده در راهی! هر چند خیلی‌ها ترجیح می‌دهند که از نجف تا کربلا را پیاده بروند.×××یک روزی را پیاده‌ای و چه قیامتی‌ست این یک روز.....پیرمردی عصا می‌زند و می‌ترسد که نرسد....مادری بچه‌ی سه ساله‌اش را سوار جعبه نوشابه‌ای کرده و با تسمه‌ای می کشدش، چهارصد کیلومتر را گاهی، و بچه در تکان‌های جعبه غرق شادی و لذت ست.....دسته‌ای دیوانه‌گی می‌کنند انگار.....یکی حیران مدام مقابل را می‌نگرد و بعد آستین‌ش را به صورت‌ش می‌کشد و این را تا شب هزار بار دیگر تکرار می‌کند.یکی قرآن به دست ، بلند بلند می‌خواند...صداها همه گم‌اند، از بس همهمه است این دوازده میلیون را.........چقدر معلول، بی پا، شل، علیل و ناتوان می‌بینی که خود را می‌کشند تا نکند نرسند فردا را... و یعضی‌شان یک ماهی زودتر راه می‌افتند.....گم می‌کنی هزار بار، نه راه را، که خود را.هزار بار از خودت منصرف می‌شوی وقتی می‌بینی همه از خودشان منصرف شده‌اند وقتی پا در راه گذاشته‌اند. ذوب می‌شوی در توده‌ی ملت! ناگهان برمی‌گردی! این‌ها توده‌ای مردمی با تعبیری کمونیستی نیستند! این‌ها از یک ملت نیستند. این‌ها امت‌ند. امت واحده‌ی اسلام. شعار نمی‌دهم! این را به عینه می‌بینی. می‌بینی که قطره‌ای هستی در دریای امت اسلام. از خودت منصرف می‌شوی...خیلی ایرانی‌ها، از ترس مریضی یا هر چیز دیگری اول مسیر دوری می‌کنند از چایی‌ها و غذاهای موکب‌های اعراب که دوازده میلیون را با یک دسته استکان چای می‌دهند! و حتی نمی‌شویندشان! اما وقتی به نیمه رسیدی و منصرف شدی از خودت، می‌بینی که از هر چیزی بیشتر، تمایلت به همان چایی در استکان به ظاهر کثیف جوان‌ک عرب است که حالا دیگر نه جوان‌ک است نه عرب..... منصرف می‌شوی از خودت؛ به درون موکب‌های اعراب می روی.خیلی پیش‌تر از سراسر سرزمین عراق هیئت‌های عزاداری -موکب- بار و بنه می‌بندند و می‌آیند در حاشیه‌ی اتوبان‌ها و جاده‌های منتهی به کربلا، بساط می‌گسترانند و تا چند روز بعد اربعین هم می‌مانند. آن قدر که ده دوازده کیلومتر پایانی اتوبان منتهی به شهر را مانند شهر می‌کنند از بس در کنارهم موکب می‌زنند و تو دیگر حتی صحرا را نمی‌بینی...همین موکب‌ها مدام چای و غذا و قهوه و نذری می‌دهند و همه‌ی ساعات روز می‌دهند و به همه می‌دهند و با زور می‌دهند و اگر نخوری اخم می‌کنند و تو که همین موکب قبلی ناهار خورده‌ای برای دل‌داری برادرت مجبوری دوباره و چندباره ناهار بخوری و چون دیگر نمی‌توانی راه بروی، باید چرتی بزنی و همین که می‌خواهی چرتی بزنی، با روی گشاده و اخلاق نیمه تند عربی می‌آید سروقتت و به زور هم که شده ماساژ و مشت و مالت می‌دهد...و انگشت به حیرت می‌گزی و می‌مانی که او در قبیله‌ی خودش کسی‌ست برای خودش و حالا تو را مشت و مال می‌دهد و خادمی می‌کند و احترام می‌گذارد و تو را زائرالحسین(ع) خطاب می‌کند... عربی، عجمی را مشت ومال می‌دهد و خادمی می کند! مرده‌ست تمام سنت‌های جاهلی قدیم و جدید این‌جا... نه صحبت از نژاد و خون است –آن طور که در جهان کهن بود- و نه حرف از مال و منصب و جای‌گاه –آن گونه که در جهان امروز هست-. مرده است تمام سنت‌های جاهلی قدیم و جدید این‌جا....از موکب اعرابی که بیرون می‌آیی تا چشم کار می‌کنی چشم ست و سر و دست ست و پا. می روی و می روی تا خورشید شرم کند غروب آخرش را و برود توان‌ش را جمع کند تا فردا بر ظهر اربعین بتابد.به کربلا که می‌رسی راه حرمین را می‌دانی؛ بی‌تابلویی و یا راهنمایی.....کربلا؛ همه‌ی شهر شده مثل روزهای شلوغ حرم امام رضا (ع) و از کیلومتری مانده به حرمین دیگر روضه‌ی منوره ی امام رضا (ع) مدام مقابل چشمان‌ت است.به ندرت می‌توان درست گام برداشت و متوقف نشد. گاهی برای طی مسافتی صد متری، یک ساعت سرپایی و در زیر فشاری که گاهی با خودت تصمیم می‌گیری اشهدت را بگویی، حادثه که خبر نمی‌کند!راستش خودت هم بدت نمی‌آید دیگر نروی، همین جا بمانی؛ جان بدهی. هر کس را اربعین می‌بینی، در نگاهش می خوانی که یک آرزو دارد انگار... که نرود. بماند. تا همیشه.×××با این وجود اعراب بادیه را - که گاهی پانزده روزی را پیاده آمدهاند و از خاک صحرا خورده‌اند و خون دل، - می‌بینی می‌آیند با کاغذی در دست که زیارت معروف اربعین اباعبدالله الحسین (ع) را در آن با هزار غلط املایی و نگارشی نوشته‌اند، شروع می‌کنند با صدای بلند و انگار اعتراض و البته عجز و شوق و مهر؛ شروع می‌کنند تندوتند خواندن و تمام که می‌شود کاغذ را تا می‌کنند و می‌روند با موج همیشه جاری تا ضریح، به ضریح که می‌رسند می‌بوسند و نمی‌مانند و می‌آیند و می‌روند بین‌الحرمین و از دور سلامی به عباس(ع) وفا می‌کنند و بعد وارد می‌شوند و زیارتی مختصر و راهی می‌شوند به دیارشان!همه چیز در ساعتی -کم‌تر- رخ می‌دهد و راهی می‌شوند! پانزده روز خاک صحرا و خون دل، ساعتی عرض ارادت و شوق و نیاز و دوباره روزها خاک صحرا و خون دل ... و نیروی به قدرتِ یک سالو آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود.×××این تمام اربعین حسین است.و تو که عادت داری به بغل گرفتن ضریح امام رضایت و دردودل کردن از کوچک و بزرگ زندگی‌ات با او ساعت‌ها، حیران می‌مانی! آخر این چه آتشی‌ست که لهیب‌ش دامن این امت را گرفته است. چه دردی ست که درمان ندارد. چه سودایی ست که پایان ندارد. این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست .......می‌مانی از این نمایش عظیم بشری! می‌مانی از این بزرگ‌ اجتماع انسانی روی کره‌ی خاک! می‌مانی از آتشی که بعد از هزاروچهارصد سال هر روز سوزان‌تر است! می‌مانی ازآن چه دارد در عالم رخ می‌دهد!شرمنده می‌شوی از تجربیات اندک‌ت! شرمنده می‌شوی از دنیای کوچک‌ت! شرمنده می‌شوی از نداری‌ت؛ که دارایی‌ش پنداشته‌ای! شرمنده می‌شوی از این که هستی! هنوز هستی....همه را دوست داری! دوست داری همه‌ی عرب‌ها را در آغوش بگیری و زارزار غریبی امت را گریه کنی! دوست داری سر به دامن زن‌های بادیه بگذاری و سیر گریه کنی. دوست داری این امت را.......دوست داری!×××شب هنگام، کربلای ملتهب داغ روز اربعین، کسی پر نمی‌زند!شهر بعد از ده‌ای که روی آرامش ندیده حالا آرام‌تر از همیشه است.حالا نوبت آسمان است؛ تا ببارد!و می‌بارد و می‌بارد! آن قدر که زمین را آب برمی‌دارد! آن قدر که غصه می‌خوری به حال برادران موکبی‌ت که زیر باران چه می‌کنند!؟ آن قدر که ازخودت و مسافرخانه‌ی محقرت شرم‌ت می‌گیرد. باران می‌آید! مگر باران بتواند این آتش را موقتا بخواباند و این داغ را برای امسال هم مهر کند تا مگر سالی دیگر و اربعینی دیگر بیاید تا این داغ سر به مهر دوباره سر وا کند!مردم خیلی راحت و خیلی ساده با هم حرف می‌زنند و اخبار چهل تنی را که در بمب‌گذاری محله شمالی شهید شده‌اند، رد وبدل می‌کنند. همه چیز عادی‌ست. همه می‌دانند که بعضی از رازها تنها به خون فاش می‌شوند. هیچ کس باکی ندارد و تازه آه گرم حسرت زیاد می‌بینی؛ که چرا من نه!؟×××اربعین راز سربه‌مهری‌ست که هنوز گویا زمان افشای آن نرسیده است....اربعین محشر کبرایی‌ست که هنوز تجربه‌ی بشر لیاقت حضورش را نیافته است.اربعین را از قاب تصویر تلویزیون‌ها و از روزن رسانه‌ها نمی‌توان دید!باید مزه‌اش کنی تا بفهمی چه می‌نویسم؟اربعین .....---------------------------------پی‌نوشت:- این بریده ای از سفر سال قبلم بود با کاروان بچه های هنر ، اربعین حسینی ، کربلای معلی.....- آخ که هنر و هنرمند چه باری بر دوش دارند!برگرفته شده از yanon.blog.ir تمام حاجت مجنوناشاره ی لیلاست...
نرگس حسینی
۲۸آبان
قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها دیگر امید نیست به این استخاره ها!برنیزه ها اذان خداحافظی نگودرگوش های زخمی بی گوشواره ها آه ای یقین بی سر و بی دست درسماعابروی آفریده برای اشاره ها!طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را با کاروان زخمی لبخند پاره ها بادی که بوی خون تو را در میان نهادیک باره با مشام غمین سواره ها،لالایی وداع شبانگاه خوانده درآغوش ساکت و تهی گاهواره ها ...پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک یغمای پیرهن به تن خوش قواره هااین نعش های سوخته، ققنوس های مستآیا دوباره می رویند از شراره ها؟درآسمان ظلمت گم کرده آفتابخورشید را چگونه ببینیم دوباره؟ها؟اما سرک کشید زگودال قتلگاهخورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها ... سودابه مهیجی
نرگس حسینی
۲۳آبان
از کنار خیمه های زنان که برگشتآمد بین کشته ها تن صاحبش را پیدا کرد.بو کرد.رفت طرف فرات.توی آب فرو رفتو دیگر کسی اسب خونی را ندید.
نرگس حسینی
۲۲آبان
ظهر بود.یکی بود وهیچ کس نبود..
نرگس حسینی
۲۱آبان
میشد تشنه از سر شط بلند نشود. وقتی گفتند آب بیاور،میشد سیاهی هایی که دو سوی نهر، پشت درختها بودند بشمارد و حساب کند که نمیشود.شب پیش که فامیل هایش در سپاه یزید، پنهانی امان نامه آوردند،میشد کمی فکر کند قبل اینکه سرشان داد بزند: « میگوئید من در امانم،پسر فاطمه در امان نیست؟».زیرک و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت.پرچم را برای همین داده بودند دستش. میشد به او تکیه کرد.فقط پای برادرش که به میان می آمد وضع فرق میکرد. حساب یادش میرفت.یادش میرفت با دندان نمیشود مشک را این همه راه برد.یادش میرفت همه سیاهی های پشت درختها تیر دارند و عمود آهنی.یادش میرفت بی چشم و دست، اسب را نمیشود برد سمت خیمه ها.میشد تشنه از سر شط بلند نشود.میشد آب را نریزد روی آب.ولی پای برادرش که به میان می آمد...8. عبّاس بن علی بن ابیطالب علیه السلام
نرگس حسینی
۲۰آبان
صدای شمشیرش می آمد. صدای تاخت اسب و زمزمه ی شعری که میخواند:« این مبارزه، جوهره ی مردان را آشکار میکند.این مبارزه، ادعا را از حقیقت جدا میکند.»نفس ها حبس بود. جوان های خویشاوند، سر لای زانوها پنهان کرده بودندتا فریادی را که راه بود نشنوند.جوانها، نیمه شب، دور از چشم بزرگترها رفته بودند بیابان.با هم پیمان بسته بودند پیش از علی اکبر بروند.میدانستند که هر زخم تن علی،پدرش را تکه تکه میکند.اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند.علی گفته بود من باشم و شما بروید؟پدر گفته بود اول علی!فقط قبل رفتنچند قدم پیش رویم راه برود.7. علی بن الحسین علیه السلام
نرگس حسینی
۱۹آبان
بگشای در سینه ی ما را به رخ خویششاید که دلم میل سفر داشته باشدچون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کنحیف است که گریان تو سر داشته باشد
نرگس حسینی
۱۹آبان
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هرکجا خواست برود.کوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت. ماند.این یک بار را خودش دلش میخواست غلامی کند.خون از همه ی زخمهایش بیرون میریخت. آخرین نفس ها بود. تنش آرام آرام سرد میشد که صورتش ناگهانی گرم شد. به زحمت چشم باز کرد.گونه ی امام چسبیده بود به گونه ی سیاه او. بریده بریده گفت:« خوشبخت تر از من کسی هست؟» و چشم بست.6. اسلم بن عمرو
نرگس حسینی
۱۹آبان
اگر هر روز عاشورا و هر زمان کربلاست، هنوز هم صحنه نبرد پا برجاست.و ندای هل من ناصراً ینصرنی بگوش می رسد.و هنوز هم شمر رجز می خواند و هنوز هم چهره اش عیان است.شاید اگر یاران حق اندکند، با حسین ماندن را توان ندارند.اگر با حسین بمانی، فردا بهشت از آن توست؛ و گرنه، همان تاریکی شب تو را بس که بهترین راه گریز است.(لینک فایل قابل چاپ)
نرگس حسینی
۱۸آبان
امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد. ایستاده بود پیش رو و دستها را به دو طرف تن باز کرده بود.به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید.حمد میخواندند که تیر به شکمش خورد. رکوع رفته بودند که دستهایش.سجده رفته بودند که سینه اش. سجده دوم بود که دست دیگرش.تشهد میخواندند که چشمهایش.سلام میدادند که فرو افتاد.5. سعید بن عبدالله الحنفی
نرگس حسینی
۱۷آبان
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله ی دو سپاه گذشته بود،فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندش و میگذارند با بقیه ی هفتاد و دو نفر بجنگد...وقتی هم گفت: « خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!» نتوانست.یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته.گفت: « سواره میمانم تا کشته شوم.»میخواست چشم تو چشم نشوند. اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو.خون های پیشانی اش را با انگشت پاک کنند. باز دلشان راضی نشود.دستمال خودشان را ببندند دور سرش.در خواب هم نمیدید بهش بگویند: « آزادمرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشت.»
نرگس حسینی
۱۶آبان
«فایده»، کلمه ای این همه بی معنی نشده بود که ظهر آن روز شد.مرد گفت: « پسر رسول! با تو عهد کرده بودم تا فایده دارم بمانم.» پسر رسول نشسته بود کنار تن خونی آخرین نفری که رفته بود میدان و سر و رویش غرق خاک و عرق بود.مرد گفت: « تنها دو تن از یارانت مانده اند. پایان معلوم شد.»پسر رسول چیزی نگفت. صدای مرد آهسته تر شد:« در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم.»پسر رسول سر بلند نکرد. فقط گفت:« کاش زودتر رفته بودی.»لحنش ناگهان نگران شد: « اسبی نمانده. از این سپاه عظیم چطور پیاده میگذری؟»از همانجا که نشسته بود، کنار تن خونی آخرین یار،دید که مرد سود و زیان، اسبش را پیشتر لابلای خیمه ها پنهان کرده،دید که مرد سوار شد و دید که دور شد.3. ضحاک بن قیس مشرقی
نرگس حسینی
۱۵آبان
گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هستباشد محل نده قسم مرتضی که هستوقتی قسم به معجر زینب قبول نیستچادر نماز حضرت خیر النسا که هستیک گوشه می نشینم و حرفی نمی زنمبیرون مکن مرا تو از این خانه جا که هستاز درد گریه تکیه نده سر به نیزه اتزینب نمرده شانه دار الشفا که هستقربانیان خواهر خود را قبول کنگیرم که نیست اکبر تو طفل ما که هستگفتی که زن جهاد ندارد برو برولفظ«برو»چه داشت برادر؟بیا که هستخون را بیا به دست دو قربانی ام بکشتو خون مکش به دست عزیزم حنا که هستگفتی مجال خدمتشان بعد از این دهماز سر مرا تو باز مکن کربلا که هستگفتی که بی تو سر نکنم خوب!نمی کنمبعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست
نرگس حسینی
۱۵آبان
به آنکه طناب دور گردنش می انداخت، به آنکه به اسیری او را سوار اسب میکرد،به مردی که تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاه کند، به مردمی که ایستاده بودند به تماشا،به هر کسی که آنجا بود التماس میکرد:« به حسین بگویید مسلم گفت نیا! مسلم گفت نیا.»به زنی که دلش رحم آمده بود و آبش داده بود،به رهگذرانی که نمیشناخت، حتی به بچه ها میگفت.شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی که پائین دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش بیفتد پائینالتماس میکرد:« یکی را روانه کنید به حسین بگوید که نیا!»2. مسلم بن عقیل
نرگس حسینی
۱۴آبان
نرگس حسینی