۱۷آبان
مجلس پنجم
جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۰ ق.ظ
سر اسب را کج کرده بود و بی صدا از فاصله ی دو سپاه گذشته بود،فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندش و میگذارند با بقیه ی هفتاد و دو نفر بجنگد...وقتی هم گفت: « خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!» نتوانست.یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته.گفت: « سواره میمانم تا کشته شوم.»میخواست چشم تو چشم نشوند. اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو.خون های پیشانی اش را با انگشت پاک کنند. باز دلشان راضی نشود.دستمال خودشان را ببندند دور سرش.در خواب هم نمیدید بهش بگویند: « آزادمرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشت.»
۹۲/۰۸/۱۷