قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها دیگر امید نیست به این استخاره ها!برنیزه ها اذان خداحافظی نگودرگوش های زخمی بی گوشواره ها آه ای یقین بی سر و بی دست درسماعابروی آفریده برای اشاره ها!طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را با کاروان زخمی لبخند پاره ها بادی که بوی خون تو را در میان نهادیک باره با مشام غمین سواره ها،لالایی وداع شبانگاه خوانده درآغوش ساکت و تهی گاهواره ها ...پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک یغمای پیرهن به تن خوش قواره هااین نعش های سوخته، ققنوس های مستآیا دوباره می رویند از شراره ها؟درآسمان ظلمت گم کرده آفتابخورشید را چگونه ببینیم دوباره؟ها؟اما سرک کشید زگودال قتلگاهخورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها ...
سودابه مهیجی