«بیا دوباره برایم، بیا ترانه بخوان»
ز روز ترک دیار و ز آشیانه بخوان
از آن زمان قشنگی که مادر و پدرم
کنار هم زبهشت آمدند خانه بخوان
خلاف قول خلائق هبوط آدم را
به جای کیفر و تاوان، تو عاشقانه بخوان
بخوان برای پدر یک دو بیتی از طاهر
ز بار کوههای امانت به روی شانه بخوان
یکی دو بیت هم از مولوی و از حافظ
برای گفتن یک راز جاودانه بخوان
برای گفتن این راز دستکم یکبار
مراد خلقتمان را، نه یک فسانه بخوان
حقیقتی که سرآغاز سیر آدم شد
به شوق کشف همین راز، کودکانه بخوان
برای آمدن ما درون بازی خاک
تو فجر سبز همین جمعه را بهانه بخوان
غزل تمام شد و راز، سر به مهر بماند
“تلاش بیثمر شعر را نشانه بخوان
که رازهای جهان را نهفته باید داشت
و جای شعر، دو رکعت غم شبانه بخوان!”
یهو یاد تو افتادم.
همان وقتی که حس کردم وطنی دارم.
و یکهو قیافه ات آمد وسط مخم.
از هشتگرد که گذشتیم حس کردم وسط بوی دود اگزوز و گازوئیل یک بوی آشنای دیگر هم دارد توی فضای شکسته ی بینی ام میپیچد.
یاد تو افتادم..
نزدیک لرستان که شدیم انگار خون تازه دوید توی صورتت..
اطراف را نگاه کردی ..
یک نفس عمیق کشیدی ..
و با اندک هوایی که دریچه های سقفی به داخل راه میداد کلی حال کردی و با حس عجیبی ولو شدی روی صندلی کنار شیشه و بهم گفتی..
بوی وطن می آید..
بوی اهواز..
گفتم دست بردار..
حداقل 6-7 ساعت راه داریم تا وطنت..
گفتی تو حس مرا نمی فهمی..
انگار که بهم بربخورد و نخواهم کم بیاورم گفتم ..
آره خب..
و لبخند زدم تا معلوم نشود نفهمیدنم..
دوباره گفتی بوی وطن می آید و من اینبار فقط نگاهت کردم که از کیلومترها چطور داری با بوی وطنت حال میکنی..
نمی فهمیدمت..
گفتم عیب ندارد..
میرسیم اهواز از سرش می افتد..
به اندیمشک که رسیدیم دیدم داری بال بال میزنی..
داشتی از فاصله ات با وطن خفه میشدی..
شروع کردی به تعریف کردن..
و گفتی..
و گفتی..
و گفتی..
حس کردم قلبت میخواهد سینه ات را بدرد و توی جاده بدود تا اهواز.
داشتی اشکم را در می آوردی.
ولی هنوز نفهمیده بودمت..
امشب اما فهمیدمت.
برای من که همیشه مسافرم
و همیشه کوله بارم روی دوشم
و تا تقی به توقی میخورد باید بروم
وطن داشتن مدتی بی معنی شده بود.
برای استادم حس تعلق ام را توی روزنامه های باطله اسکیس زدم.
جایی در گذشته که برای امروز محلی از اعراب ندارد...
امشب اما قصه ، قصه ی دیگری بود.
من تو را فهمیدم.
وسط خیابان خیلی خودم را کنترل کردم که نزنم زیر گریه..
وطن داشتم..
و داشتم حس اش می کردم..
وطنم را
و حس تو را
و حس کردم دلم
پیش تمام خاک های دامن گیر
گیر است.
تو حق داشتی...
تمام این چند ماه توی هپروت بودم..
به نظرت چندتا از درس ها رو نفهمیدم ؟؟؟
امروز بازم اتوبوس خراب شد..
ولی نه تو راه جایی که آمدنیست.. توی راه دانشگاه ..
این خودش میتونه یه عالمه ........ باشه.
از صبح دارم به هپروت فکر میکنم.
معاونت مهندسی و امور یادمانهای بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در نظر دارد به قصد جاودانه ساختن این هنگامه شعور و بیداری، طراحی یادمان حماسه عاشوراییان را به مسابقه بگذارد
لذا از کلیه طراحان، معماران و هنرمندان عاشورایی دعوت به عمل میآید در این مسابقه شرکت نمایند.
بنا به اعلام معاونت یاد شده به دلیل استقبال هنرمندان و طراحان، مهلت ارسال آثار تا 15 اردیبهشت سال آینده تمدید شد.
پروژه ی پایان تحصیلی
جهت اخذ مدرک کارشناسی معماری
مرکز فرهنگی – آموزشی
رسانه های دیجیتال
( خانه ی دیجیتال )
میگویی بیا..میخواستم گوشت را ببرم دیدم قلبت واجب تر است.. !!!
حالا من با قلبی که بریدی چه کنم؟؟؟؟
اصلا بیا..
گوشم را میبرم.. باشد برای تو..
چشمم را میکنم... باشد برای تو..
این دستم..... برای تو..
این پاهام ...... برای تو..
این زبانم ..... باشد برای تو..
بیا این هم از قلمم... همه اش باشد برای تو...
من هیچ چیز نمیخواهم..
همه چیز را دلم میخواست ..والا من آدم پرتوقع و زیاده خواهی نیستم..
فقط یک خواسته دارم ..
این من بی دل را رها مکن..
به خود وا مگذار..
مرا حس کن..
بگذار حس ات کنم..
قلبم باش..
تو قلبم باش..
قول بده.
این دقیقا همان منظور مدرنیته از سودمندیست.
ما داشتیم جاهای دیگر را میگشتیم.
Profit معنی کاملی برای سودمندی مدرنیته نیست.
ویتروویوس هم دقیقا همین را مطرح کرده. هما سه-چهار جلسه اول مبانی این ها را دکتر رییسی گفت ولی ما باز هم گیج زدیم.
Utilityیک جور سودمندی دنیوی و مادی ست.
با تعاریف ایسم دار بخواهم بگویم میشود یک جور سودمندی ماتریالیستی.
یعنی سود نقد. سودی که همین الان دست مرا بگیرد.
و سودی که به "من" برسد نه کس دیگر.
Utilityرا این مدت توی تاریخ علم و تاریخ فلسفه دنبال کرده ام.
دکتر رحیم پور توی یک سخنرانی که در باب جهانی که باید ساخت صحبت میکند یک سری توضیح من بابش داده.
برای همین بود که من و جناب رهنما هر چه فکر میکردیم با مقوله ی سودمندی در مدرنیته مشکل داشتیم.
و من هنوز هم با این شیوه سودمندی مشکل دارم.
این سودمندی میلنگد. البته حق هم دارد که بلنگد. چون این سودمندی با توجه به جهان بینی اش مطرح شده . جهان بینی ای که فقط تا نوک دماغش را میبیند.
و حال میکنم که متین هی غر میزنه و ما باید به صورت کاملا مهربانانه به او نون پنیر تعارف کنیم و او از وسط نصفش کند. دوتایی.....!!!!
......
ولش کن بابا ...
هی نظرات وبلاگ این و اونو میخونه حرص میخوره!!
......
اااااااا
متین!!!!!!!!!!!
بی ادبی نکن!
یعنی چییییییییی؟؟؟!!!!!!
ولش کن..
ما که نیستیم.
حس این فضای مجازی دانشگاهی را هنوز بعد از ۴-۵ سال نفهمیده ام.
هنوز هم همه دارند از فرط خستگی واحدها بار میکنند که فقط زودتر تمام شود این لیسانس لعنتی.
قسمت کند
میروم.
برای سفری که آمدنیست.
رفتم اسمم را دادم به دکتر رییسی برای پایان نامه..
رفتم یک چرت زدم و توی چرتم خواب مقوله ی سودمندی از دیدگاه مدرنیسم و دین مسیحیت را دیدم..
رفتم امامزاده محمد و نذرم را ادا کردم..
رفتم حلقه و رییسم را برای سفر بی من اش بدرقه کردم و او برایم خواند چون میروی بی من مرو..
رفتم کتاب فروشی بهمن و یک کتاب معماری خریدم..
رفتم پشت ویترین مغازه ایستادم و به تنها چیزی که نگاه نکردم ویترین مغازه بود..
رفتم سوار تاکسی شدم و با بدبختی در تاکسی را بعد از 5 بار باز و بسته کردن چفت کردم..
.
.
حالا دیگر شب شده..
آمده ام خانه.
همیشه خانه آمدنی ست.
و سفر رفتنی.
باید هر روز سر خر را کج کنی بیایی دانشگاه.
5روز در هفته بهترین حالتی ست که کلاس قسمتم شده. تازه با کلی نذر و گرفتن دامن همه ی 124هزار پیغمبر موجود!
اسم خیلی از استادها را قبلا حتی توی قسمت دروس تفنّنی هم ندیده ام! ولی با همه شان کلاس برداشته ام.
من تا ترم 8 هم دست از سر ریسک های اساتیدی _ بر وزن اساطیری _ برنمیدارم! باشد که خدا مرهمت فرموده ما را مس کنند.
حال و حوصله ندارم.
برمیگردم.
اینجا چیزی برای دل خوش کردن نیست.
میروم.
خدا را چه دیدی شاید اینبار بقیه ی قصه را برایم تعریف کرد.
شاید دستهایم را با سیم تلفن بست.
شایدصدای پای آب را از قمقمه های خالی شنیدم.
شاید فهمیدم چرا بعد از همه ی بوته های خاردار سیمین نگاه ها مبهوت میماند؟
شاید فهمیدم راز تمام گوشه نشینی های شفقی چیست؟
شاید فهمیدم.....
بعید میدانم ولی ...
میروم.
خدایا...
به من یاد بده. صبر کنم...
این آقای فرمانده ست.
حواسم بهش بود.
کلافه بود.
همش میرفت یه جایی که هیشکی نباشه.
یه جایی که کسی نخواد بیاد دورش حلقه بزنه.
آخه انگار آهن ربا داره.
اینم نمونه اش. توی این حلقه یه نفر نشسته زیر پرچم. و اون یه نفر آقای فرمانده ست. وگرنه اونجا پرچم زیاد داشت برای حلقه زدن دورش.
با اینکه پاش بدجور اذیتش میکرد به هر بدبختی بود سیم خاردارها رو رد کرد.
اونطرف یه معبر بود که تا یه جاهایی شو میشد رفت و بعدشم گم میشد.
و یه دشت میموند و یه آسمون بی غل و غش.
اونور سیم خاردارا یکم قدم زد و نشست.
زانوهاشو گرفت بغلشو تا میتونست زل زد به ته دشت.
جرات نکردم جلوتر برم.
تا آخر آخرش همونجا نشست.
خیلی دلم میخواست بدونم توی دل آقای فرمانده چی میگذره.
خیلی دلم میخوایت بدونم این همه مدت چی میگفت.
چرا وقت برگشتن پشت قاب عینکش یه جفت چشم بارونی قایم کرده بود؟
من آقای فرمانده زیاد دیدم. ولی همشون سر این سه راهی خودشونو گم و گور میکنند یه جاو توی دل همشون سر این سه راهی بارون میگیره.