وقتی به سه راهی رسید، دلش باران گرفت.
این آقای فرمانده ست.
حواسم بهش بود.
کلافه بود.
همش میرفت یه جایی که هیشکی نباشه.
یه جایی که کسی نخواد بیاد دورش حلقه بزنه.
آخه انگار آهن ربا داره.
اینم نمونه اش. توی این حلقه یه نفر نشسته زیر پرچم. و اون یه نفر آقای فرمانده ست. وگرنه اونجا پرچم زیاد داشت برای حلقه زدن دورش.
با اینکه پاش بدجور اذیتش میکرد به هر بدبختی بود سیم خاردارها رو رد کرد.
اونطرف یه معبر بود که تا یه جاهایی شو میشد رفت و بعدشم گم میشد.
و یه دشت میموند و یه آسمون بی غل و غش.
اونور سیم خاردارا یکم قدم زد و نشست.
زانوهاشو گرفت بغلشو تا میتونست زل زد به ته دشت.
جرات نکردم جلوتر برم.
تا آخر آخرش همونجا نشست.
خیلی دلم میخواست بدونم توی دل آقای فرمانده چی میگذره.
خیلی دلم میخوایت بدونم این همه مدت چی میگفت.
چرا وقت برگشتن پشت قاب عینکش یه جفت چشم بارونی قایم کرده بود؟
من آقای فرمانده زیاد دیدم. ولی همشون سر این سه راهی خودشونو گم و گور میکنند یه جاو توی دل همشون سر این سه راهی بارون میگیره.
هر کاری کردم نتونستم بازم جلوی خودمو بگیرم هزار بار گفتم ولی چرا بازم انگاری نمیشه !!!
تو هم نمیدونی اگه هم بدونی نمی تونی کاری کنی !!!مهم نیست ....فکر کن هیچ وقت مهم نبوده !!!
دلم برای توی بی معرفت یه ذره شده !!!
چرا همیشه دنبال لحظات ناب آدما می گردی
چشای بارون زده شون نگاه میکنی
دوست داری کی با خودت این کارو بکنه حالتو بگیره !@!!
بارونی بمون تا آبی بمونی !!