ساعت از 3 که میگذرد تمام میشوم..1-2ساعت نباید ظاهر شوم..دقیقا توی همان ساعت ها نشست به سوال و جواب..!یعنی من که تعطیل رسمی ام، او هم خورده بود به ساعت خاموشی !کلا ریخته بودم بهم..باید یک فکری به حال خودم بکنم..ساعتش دارد جلو هم می افتد..مثلا شاید تا چند لحظه دیگر...توی همان حال بودم و هنوز اطرافم درست درک نمیکردم که زنگ زد و گفتمیدانید روز کی تمام میشود؟ابلهانه گفتم ساعت 12 شب!گفت نه!وقتی خورشید طلوع میکند..و یک بیت از مولانا گذاشت تنگش..عین آدمهای خواب پریده یاد کلاس های درس افتادم..چندتا کلاس با مضمون های مشابه..توی ایران باستان اعتقاد داشتند هر کس طلوع را ببیندنور خورشید در آن لحظه به او بخورداو از انرژی خورشید آن روز را خواهد زیست..و مرگ به سراغش نمی آید..برای همین هم زندانی ها را قبل از طلوع خورشیداعدام میکردند....دقیقا یاد اعدام افتادم..آنها را در نیمه شب و قبل از طلوع اعدام میکردندتا تمام روز را گذرانده باشندولی نتوانند روز نو را ببینند..میگفت تمام شبوقت است برای روزی که سپری شد..انگار تازه داشت دوزاری کجم میافتادکه چرا میگویند قبل از خوابروزتان را پیش خود مرور کنید..که اگر کاری نیاز به استغفار داشتتا قبل از آمدن آن روز دیگروقت داشته باشیاعدامش کنی..وقت داشته باشیتوبه کنی از آن..