تمام که شد ، همه جا ساکت شده بود..
دیگر از آن همه هیاهو خبری نبود..
عضلاتم داشت از هم میگسست بس که خسته بودم..
ولو شدم روی صندلی ..
یک لحظه چشمهام را بستم و به صداهای اندکی که باقی مانده بودند گوش
میدادم..
-اینها را بیارم؟
-نه دیگر دیر است .. میبریم..
-پس میگذارم توی پلاستیک..
-زنگ بزن بیاد
دیگه..
-زنگ زدم الآن دیگه
میاد..
.
.
توی دنیای خودم بودم..
فقط میشنیدم..
صداها یک جور موسیقی متن
بود برای ذهنم..
فقط میخواستم بروم..
تمام آن مدت را به خودم
فحش داده بودم که چرا الان اینجا هستم..
باورم نمیشد....
آیا این من بودم...
دائم فرار میکرد از
نگاهم..
مثل آدمهایی که میدانند
گناهکارند..
با این فرق که گناهی
نداشت...
.
.
.
کاش میدانست،
کاش میدانست،
که این همه سکوت و فرارش
،
همه ی بودنم را
میسوزاند..
تقصیر تو نیست...