۰۳بهمن
تَنگ مثل تُنگ...
يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ
این روزها حسابی دارم از همه ی ذخایرم استفاده میکنم..
از هر آنچه داشته ام..
از هر آنچه بوده ام..
از هر آنچه هستم..
حالم نمیداند که خوش است یا خوش نیست..
فقط میداند ،
نفس ش گرفته ..
یک وقت هایی این حکایت ، با قدم زدن در یک جاده ی پر پرچم ، که ، باد از لابه لای پرچم ها و شاخه های درخت هاش میوزید و همینطور که میرفت غم های دل تو را هم میبرد؛ حل میشد..
حالا با با هزار بار قدم زدن..
با هزار بار توی گوش باد زمزمه کردن..
با هزار بار دست دادن به پرچم ها..
حل نمیشود..
امتحان کرده ام..
دلم انگاری خیلی تنگ است..
دل که تَنگ میشود،
برای ماهی ِ دل، میشود تُنگ..
میشود قفس..
تنگ است این سینه..
این سینه حسابی تنگ است..
با انشراح هم دیگر کارش راه نمی افتد..
باید بی رحم باشم..
باید بدرم این سینه را ..
باید دری بگشایم از این قفس..
در بند مردن، کابوس تمام پرنده هاست..
و قلب ها، همه پرنده اند..
ذاتا قفس را دوست ندارند..
همه شان یک روز از دست این قفس های استخوانی سینه خلاص میشوند..
و شتابان میروند به همان سمتی، که از آن آمده اند..
همانجا که دمیده شده اند..
چه میکشند قلب ها...
که تمام عمرشان ثانیه ها را میشمارند برای آن لحظه..خوشا آن لحظه..خوشا آن لحظه..فقط کاش،توی آن لحظه،وقتی دوباره به تو برمیگردم..لبخند بزنی..کاش مستحقّش باشم..داشتم این متن را میگذاشتم توی نظرات خصوصی یک دوست..دیدم مطلب پنهانی نیست که بخواهم نگویمش..بگذار آخرین جرعه این جام تهی را دسته جمعی بنوشید..
۸۹/۱۱/۰۳
حیف که من ِ از قلم افتاده ی این روزها ، توان ِ نوشتن برای ِ این تُنگ ِ تنگ را ندارم.
فقط...
انشراح می خوانم...