مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰فروردين
آدم بکوبد این همه راه بیاید اینجا بعد حس نداشته باشد برود سر کلاس ...

خدایی خیلی ......!!(خودم سانسور کردم)

ساعت بعدی کلاس را میروم.

کلید space درست کار نمیکند .

مجبورم جفت پا بپرم روش!!

موس هم فقط ۳-۴سانتیمتر از کله من کوچکتر است!

باید با مسئول سایت صحبت کنم یکم به این مجموعه ی شکیل برسد!!

.

.

.

مانده ام ...

هزار راهی ست اینجا....

 

نرگس حسینی
۲۹فروردين

#

بالاخره طلسم شکست.

رفتم سر کلاس کالبدی!!

بسیار بسیار هم خوش گذشت.

با استاد آشنا شدم..!!!

نرگس حسینی
۲۸فروردين
;l; ;k.

;l; ;k fj,kl nvsj jwldl f'dvl.

nvsj ulg ;kl.

hc vhid ;i ldvl hxldkhk phwg ;kl.

,

j, nv hkjihd hdk [hni d wuf fh gfokn fi lk k'hi ;kd.

;l;l ;k kv's.

نرگس حسینی
۲۸فروردين

#

آنها که رفتند از اول هم قرار نبود بمانند!

نرگس حسینی
۲۷فروردين
دو

چاهار

شیش

هشت

ده

یازده

.

.

دوباره شمردم.

دو

چاهار

شیش

هشت

ده

یازده!!!!

!!

!!!

!!!!

نه شاید غلط شمردم..

دوباره باید بشمرم.

یک

دو

سه

چاهار

پنج

شیش

هفت

هشت

نه

ده

..

یازده!

.

.

نه خدایی انگار یازده تا شاخه گله.

پس دوازدهُمی کجاست؟

بازم غایب.

.

شاید یه روز ازش پرسیدم

چرا؟


نرگس حسینی
۲۴فروردين

#

مث اینکه امشب نمیشه این وبلاگ رو بالا آورد!!

فکر کنم ویروس گرفتتم!!!

نرگس حسینی
۲۳فروردين

6

یه نفس عمیق کشید.

رفت سمت اولین دکه روزنامه فروشی.

مث همیشه با ولع شروع کرد به خوندن تیترها.

به کل یادش رفت.

یادش رفت تا همین یه دقیقه پیش وسط یه دو راهی بوده.

وایساد و روزنامه خوند.

یهو همونجا که وایساده بود خشک شد.

یهو یه عالمه آب دوید توی چشماش.

..

نه!

خدای من!

غلام شیش لول بند مرد!!!

نرگس حسینی
۲۳فروردين

5

آخر سر..

وقتی همه ی فکراشو کرد.

بلند شد.

همه ی صندلی ها پر شده بودن.

.

.

راهرو تنگ اتوبوس رو طی کرد.

کمک راننده رو رد کرد.

پاشو از اولین پله گذاشت پایین..

.

.

وقتی به خودش اومد.

وسط خیابون بود.

اتوبوس رفته بود.

و

اون

نرفته بود.



نرگس حسینی
۲۳فروردين

4

دیگه داشت امیدش نا امید میشد.

.

ده دفعه.

یازده دفعه.

دوازده دفعه به موبایلش خیره شده بود.

ولی انگار این امامزاده حاجت نمیداد!

.

یهو یه فکر مث برق از جلوش رد شد.

با خودش گفت همینه..!!

یه نگاه به اینور کرد.

یه نگاه به اون ور.

یه کمی پیشونی شو خاروند.

یه کمی با دهنش ور رفت.

هی دماغشو مالوند.

دو سه بار لب شو خورد و پوستشو کند.


نرگس حسینی
۲۳فروردين

3

نه...

هیچ خبری نبود.

نه پیغومی..

نه پسغومی!

خورد تو دیوار.

با صورت.

با خودش گفت:

بالاخره که بیدار میشن!

.

.

ولی چه فایده!

تا اون وقت حتما اتوبوس پر شده.

.

.

5 دقیقه بعد دوباره به صفحه موبایلش نگاه کرد.

بازم خبری نبود.

.

.


نرگس حسینی
۲۳فروردين

2

دوباره چشماشو بست.

دلش میخواست یکی بهش زنگ بزنه.

یا حتی sms بده.

ولی اون وقت صبح حتما همشون خواب بودن!

موبایلشو در آورد.

با خودش گفت شاید  sms  دادن - من نشنیدم.

آخه براش زیاد اتفاق می افتاد که تا ساعت ها متوجه نشه.

تو دلش خدا  خدا میکرد یکی بهش  sms داده باشه.

.

.


نرگس حسینی
۲۳فروردين

1

نشست روی صندلی.

خالی بود.

خیلی طول میکشید تا پر شه.

سرشو تکیه داد به صندلی.

چشماش گرم شد.

خیلی خسته بود.

چشماشو باز کرد.

به صندلی های ردیف جلو نگاه کرد.

تک و توک پر شده بودند.

.

.

نرگس حسینی
۲۲فروردين
ن    رفتم.........
نرگس حسینی
۲۱فروردين
فردا قصد دارم بالاخره برم دانشگاه.

قصد دارم برم سر کلاس.

ولی هیچ غلطی نکردم!

اصلا هم حسش نیست.

دلم خیلی شور کالبدی رو میزنه.

به نظر فردا به صورت خیلی سنگینی توبیخ میشم.

عملا برای هیچ کدوم از کلاسام هیچ کار نکردم.

یه سری سرچ و یه سری وبگردی و یه سری کارای جسته گریخته.. که تقریبا هیچ ارزشی نداره!

خلاصه ول معطلم.....

ولی زیادم ناراحت نیستم چون با اینکه به کارای دانشگاه نرسیدم ولی وقتمم بی خود خرج نکردم.

خدای ما م بزرگه..

همین هفته حلش میکنم.

یه طراحی مسکونی.

یه سری مناظر.

کالبدی و عکسهای طلسم شده ی سه راه.

برای کارگاه هم یه پروژه میخواد.

برای الکتریکی ام هم یه پاور دارم هم یه کاتالوگ قطور.

دیگه چی میمونه؟

اووووو

وصایا!

و

معارف!!!

اون دوتا که خدایی خیلی ستمه!

......

بذار یکم هیجانشو ببریم بالا :

مرا در بر گیرید ای استادان پولادین..

من برای پیاده روی شما روی مخم آماده ام!!!!!!!

نرگس حسینی
۲۰فروردين

#

آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است
نرگس حسینی
۱۹فروردين

#

مهندس رهنما ببخشید که مجبور شدم به همراه متن نظرات شما رو هم پاک کنم..

قالب به هم ریخته بود...

شرمنده.

نرگس حسینی
۱۹فروردين

قبلا که این متن را گذاشته بودم مجبور شدم قالب وبلاگ را عوض کنم. انگار شهر طاقت دو کلام حرف حساب را ندارد!!!

خلاصه که مثل قبل باید توضیح بدهم که قرار بود این مطالب بخشی از پیش گفتار پروژه ی تحلیل فضای شهری ام باشد که به پروژه نرسید و حالش را هم نداشتم کاملش کنم...

شاید وقتی دیگر.....


پیش از گفتار

کرج.

این لغتی ست که باید برای فهمیدنش بیشتر از هر چیز به نقشه نگاه کرد. کرج شهری ست به ظاهر نوپا که در حاشیه ای نزدیک به پایتخت ایران خودنمایی میکند. شهری که به علت همین نزدیک بودنش به پایتخت سیاسی کشور گاه حتی به اندازه ی یک روستا مورد اهمیت قرار نمیگیرد. شهری که بیشتر خوابگاهی  ست برای شاغلین و دانشجویان پایتخت. شهری که به زعم خیلی ها که در آن زندگی میکنند پیشینه ای ندارد و فقط نقطه ای ییلاقی ست برای استراحت و رفع خستگی و حتی برای برخی فقط جایی که مجبورند آخر هفته در ترافیک سنگین پل کلاک و فردیس آن چند ساعتی معطل شوند تا به جاده ای موسوم به چالوس برسند و بعد دیگر مهم نیست که آیا به خود شهر چالوس میرسند یا نه. همین روستاهای اطراف هم میتواند خستگی شان را از هفته ای شلوغ و خسته کننده بدر آورد.

اما کرج کجاست؟

در باب کرج در فصل های آینده ی این پروژه توضیحاتی مجمل داده شده است اما آنچه این کمترین میخواهم بدان اشاره کنم توصیفی سرپایی از شهریست که سالها در آن زیسته ام. و تحلیلی حتی شتابزده از کلیت شهری بنام کرج.

ساکنان اصلی شهر امروز، روستاییانی هستند -یا شاید بهتر باشد بخوانیم بودند- که در سرزمین خوش آب و هوا و حاصلخیز جلگه ی البرز زندگی میکردند. ساکنانی که خود، امروز، آن روزها را کمتر یادشان می آید. شهر پر بود از رودخانه های فصلی و غیر فصلی. حتی به زعم برخی نام شهر هم از همین مطلب برمی آید. ساکنانی که برای خود رسم و رسوم و گویش وزبان محلی خاصی داشتند. زبان و آدابی که هر روز بیشتر به ورطه ی فراموشی سپرده میشود، تا جایی که شاید امروز توی همین شهر کمتر کسی بداند که این شهر صاحب گویشی مخصوص است. و فقط گاه به گاه در جمع خانواده های قدیمی شهر – که هر کدام به نوعی عبارات دهقان، زارع، روستا، و فلاح را یدک می کشند- میتوان جملاتی از گویش مخصوص کرجی را شنید. گویشی که دشواری درکش آن را مهجورتر نیز کرده است.

بعد از ساخت سد بر روی رودخانه ی اصلی شهر که به رود کرج شهره است بسیاری از باغات و مزارع به علت بی آبی از بین رفتند. از سوی دیگر در همین اوضاع همجوار شدن با پایتخت و آب و هوای خوش منطقه باعث روی آوردن برخی متمولین تهران به شهر کوچک و تازه بنیان کرج شد. شهری که بیشتر شبیه یک آبادی ییلاقی بود. با بالا رفتن جمعیت تهران و سیر صعودی مهاجرت به این شهر و با توجه به اینکه هر شهری با توجه به فاکتورهای شهری اش تا اندازه ای میتواند نیازهای مهاجرانش را تأمین کند آرام آرام شهر کوچک کرج در سایه ی کلان شهر تهران رشد کرد. و به جای درخت از زمین ها ساختمان رویید. و به جای گندم و سبزیجات و آبراه خیابان های آسفالته. و خلاصه که کرج در جلوه ای دیگر رخ نمود. تا جایی که امروز دیگر کمتر خبری از باغهای بیشمار و مزارع وسیع آن هست، و هرچه هست خیابان است و کوچه و پس کوچه. خیابانهایی که تا همین پنجاه سال پیش وسط مزرعه یا یک باغ بودند. هنوز توی محله های قدیمی تر شهر بعضی از درختان قدیمی را حفظ کرده اند، محله هایی مثل دانشکده کشاورزی –که اولین مدرسه فلاحت ایران است- و مصباح و اندکی از باغهای مرحومی بنام فاتح.

خلاصه اینکه کرج در کنار سیل مهاجرت به تهران برای خودش شهری شد. شهری که کلا یادش رفت چی بوده؟!

و حالا از هر قوم و قبیله ا ی توی این شهریک  نمونه پیدا میشود. و به همین دلیل نامی پیدا کرده و شهرتی با عنوان " ایران کوچک".

اما آنچه مورد بحث ماست در این گفتار آن است که آیا اساسا این شهر که حالا طبق قوانین وزارتخانه ای و تقسیمات کشوری با توجه به جمعیتش یک کلان شهر قلمداد می شود، امکانات و شرایط یک کلان شهر را دارد؟! و اینکه توی این شهر –بی در و پیکر- دارد چه اتفاقی رخ می دهد.

این نوشته فقط قصد دارد توصیفی باشد از آنچه شهروندان ساکن کرج – و نه آنها که فقط ساعت 7 بعد از ظهر، به بعد ساکن کرج اند- هر روز مشاهده می کنند و با آن دست به گریبانند.

یک روز را توصیف می کنم که از پل مهرشهر به سمت محل پروژه ام می رفتم و بسیار عجله داشتم.

زیر پل مهرشهر آدم حس جالبی دارد دوست دارد همه چیز را ببیند. سر هر بساط چند لحظه توقف کند. اینجا معدن فیلم هایی ست که همین دیشب برای اکران روی پرده سینماهای نیویورک رفت! آخرین ورژن! با زیرنویس فارسی و انگلیسی! بسته به فیلم و تعداد CD یا DVDهایش از 1000تومان تا...!

اگر سریال خواستید ، اگر فیلم های جدید هالیوود-بالیوود- و هر وود دیگر را خواستید به اینجا سر بزنید. البته داشتن یک دوست کرجی هم برای تأمین این مسئله کافیست. دور و بر بساط CDفروش ها می توانی حتی برای خودت یک اورکت چرم یا اگر دلت خواست یک کت جیر یا یک جفت کفش با قیمت مناسب پیدا کنی.

اینجا گرسنه نمی مانی سر همین راسته سالهاست یک دست فروش که دیگر با همه ی آدم های این راسته رفیق شده جگر و آب زرشک و آب آلبالو می فروشد.

یخچال خانه را فراموش نکنید! اینجا بهترین نقطه برای خرید پرتقال و نارنگی و سیب و قارچ و خلاصه تمام آنچه برای یخچال شما لازم است می باشد. اگر کمی زرنگ هم باشید میتوانید ی موبایل خوب چینی هم بخرید و حتی با 8000تومان صاحب یک فریم عینک سبک بشوید.

همه ی اینها که گفتم فقط در کمتر از 500 متر اتفاق می افتد.تازه روزنامه باطله و کتابهای چاپ دوره ی مملی گوش میرزا و حلقه ی تمام گروه های تزیینی شیطان پرستی و الباقی قضایا را فاکتور می گیریم...

از من یک نصیحت را بپذیرید تمام تلاشتان را بکنید که شب از زیر این پل عبور نکنید، چون به علت صرفه جویی در مصرف برق شهر سالهاست برای این معبر چراغ گذاشته نشده! شهرداری این منطقه با توجه به همین امر – عدم تأمین روشنایی لازم برای منطقه – نامزد دریافت لامپ طلایی از بابا برقی شده است!

و یک نصیحت دیگر اینکه در روزهای بارانی به نحوه ی قرار گرفتن موزاییک ها به شدت دقت کنید.چون به احتمال قریب به یقین زیر پایتان خالی می شود. این مورد را برای محل سایت پروژه هم تعمیم بدهید.

بعد از عبور از نقطه ی خیالی ترمینال – پایانه- بالاخره به خیابان اصلی می رسیم. و در حالی که راسته ی بازارک به اینجا هم کشیده شده و تکه تکه تا بالای این خیابان اوضاع به مین منوال است سعی میکنم یک تاکسی برای سایت پروژه – بلوار طالقانی- پیدا کنم. پیاده رو هایی که دارند از انفجار جمعیت مشتاق خرید کردن می ترکند را رها می کنم و ترجیح می دهم از کنار خیابان ادامه مسیر را طی کنم. تابلو طالقانی خود نمایی میکند. ولی انگار این تابلوها فقط برای روحیه دادن به مسافر است چون هم ایستگاه بالاتر شکل گرفته و هم با این صف طولانی تاکسی هم موجود نیست. و هر کس که دو نوبت کارش را تمام کرده می آید تا نوبتی هم مسافرکشی کند. سوار یک پژو از نسل اول پژو 405 می شوم و راننده که خیلی هم توی عالم معنا رفته زیر لبش با رادیو همسرایی می کند. این که چند بار با استفاده از قسم حضرت عباس از توی چاله چوله های حفر شده توسط شرکت های آب و برق و گاز و تلفن در می آییم و چقدر معطل می شویم برای ترافیک سنگین حاصل از کالبد شکافی وسط خیابان اصلی که به صورت دره ای خیابان را به دو بخش تقسیم کرده همه بماند برای چای دوم!

میرسم به محل پروژه. بلوار آیت الله طالقانی شمالی.

نرگس حسینی
۱۴فروردين
اون روز رو من اصلا یادم نیست.

همون روز افتتاحیه رو میگم.

همون روز که با دست بانداژ شده رفتی روی سن .

بعدشم خیلی خوب یادم نیست.

اصلا کلا اون روز ندیدمت انگار.

یادمه .

اولین برخوردمون با هم اون روزی بود که برای کلاست کارتن میخواستی و من رو هم فقط تونستم برات سه-چهار تا جور کنم.

بعدشم یواش یواش با هم آشنا شدیم.

بچه ی دوساله.

عینن یه بچه ی دو ساله برخورد میکردی.

تازه بهت برمیخورد بهت میگفتم پس کی بزرگ میشی!

.

.

.

اینقدر ندار شده بودیم که همه چیز هم رو میدونستیم.

گرچه معمولا سر ترک دیوار با هم حرفمون میشد!

.

.

هنوز هم همون بچه ی دو ساله بودی.

از این همه لج بازی بعضی وقتا اینقدر کفری میشدم که میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!

.

.

-پس کی بزرگ میشی؟

-هیچوقت!من بیست ساله دو سالمه!       تو ام نمیتونی عوضم کنی.

.

.

آره نتونستم.

دیگه نتونستم.

.

.

.

دیدمت.

بعد مدتها.

بزرگ شده بودی.

.

.

.

شنیدمت.

بزرگتر شده بودی..

.

.

.

smsدادم.

smsدادی.

پیر شده بودی.

.

.

 میترسم.

میترسم خبر مرگت بهم برسه.

.

.

برگرد به دو سالگیت.

من اونجا منتظرتم.

نرگس حسینی
۱۳فروردين

#

بالاخره کار تقویم همین الآن تمام شد..

تجربه ی بسیار خوبی بود..

ولی تقریبا آسفالت شدم....

نرگس حسینی
۱۳فروردين

نرگس حسینی