برگرد به دو سالگیت
همون روز افتتاحیه رو میگم.
همون روز که با دست بانداژ شده رفتی روی سن .
بعدشم خیلی خوب یادم نیست.
اصلا کلا اون روز ندیدمت انگار.
یادمه .
اولین برخوردمون با هم اون روزی بود که برای کلاست کارتن میخواستی و من رو هم فقط تونستم برات سه-چهار تا جور کنم.
بعدشم یواش یواش با هم آشنا شدیم.
بچه ی دوساله.
عینن یه بچه ی دو ساله برخورد میکردی.
تازه بهت برمیخورد بهت میگفتم پس کی بزرگ میشی!
.
.
.
اینقدر ندار شده بودیم که همه چیز هم رو میدونستیم.
گرچه معمولا سر ترک دیوار با هم حرفمون میشد!
.
.
هنوز هم همون بچه ی دو ساله بودی.
از این همه لج بازی بعضی وقتا اینقدر کفری میشدم که میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!
.
.
-پس کی بزرگ میشی؟
-هیچوقت!من بیست ساله دو سالمه! تو ام نمیتونی عوضم کنی.
.
.
آره نتونستم.
دیگه نتونستم.
.
.
.
دیدمت.
بعد مدتها.
بزرگ شده بودی.
.
.
.
شنیدمت.
بزرگتر شده بودی..
.
.
.
smsدادم.
smsدادی.
پیر شده بودی.
.
.
میترسم.
میترسم خبر مرگت بهم برسه.
.
.
برگرد به دو سالگیت.
من اونجا منتظرتم.
ممنون که به بی پلاک سرزدید موفق و پایدار باشید
یاعلی
بی پلاک