این مدتخیلی حرف برای گفتن ندارم.انگشتم روی صفحه ی کلید خشک میشود.حتیقلم هم دست نمیگیرم.حتی کمتر میخوانم.حتی کمتر بیدارم.این مدتاصلا نمیدانم که دقیقا دارم چکار میکنم..!وسط این ندانستن خویشیکی از تنگه ی هرمز به من زنگ زدو بعد از اینکه با او خاطرات تلخ و شیرین کودکی ام را مرور کردم،یک جمله ای گفت که حس کردمخدا دارد با منگردو بازی میکند..من کجام؟!لطفا یکی برای پیدا کردن من، به روزنامه های کثیرالانتشار آگهی کند...لطفا عکس م را مثل دهه 60 و اوایل 70 ، بعدازظهرها توی تلویزیون، توی بخش گمشده ها پخش کنید..یک عکس برای پاسپورت کربلا گرفته ام.. از همان استفاده کنید..اگر کسی از من خبر داشت،زودتر خودم را مطلع کند تا مرا از این نگرانی در بیاورد..!آخر سالیانگار بدجور گم شده ام...لطفا اگر کسی مرا پیدا کرد،حتما مرا به امین ترین فرد مورد نظر تحویل دهد، تا زودتر، مرابهمنبرسانند...و مژدگانی دریافت کنند..لطفاکمی عجله کنید..این شب هابارانی ست...