۲۷اسفند
وسط جلسه یک هو گفت این دو نفر را هم با خودتان ببرید!من رو میگویی!!انگار برق سه فاز وصل کردند بهم.برگشتم و نگاه معناداری به رییس انداختم و متوجه شدم که او هم کاملا غافل گیر شده..به همین سادگی ما ، شش روز میهمان گروه دانشجویی 150 نفره ی بچه های دانشگاه آزاد شهر شدیم..و از این هم ساده تر رفتیم، ولی با هزارتا سلام و صلوات برگشتیم....!!!خدا توی زندگی من _لااقل_ همیشه خودش را یک جوری نشانم میدهد که اگر حواسم سر جایش باشد میخواهم سرم را بکوبم به اولین دیوار نزدیک..!!و این سفربا همه ی اوصافشکه در این مقال نمیگنجد،و با همه ی سفرهای تمام زندگی ام فرق داشت،طوری خودش را به من نشان دادکهشاید تا حالا هیچوقت در این منظر ندیده بودمش......روزهای آخر سال است..آخرِ ِ زمان است...وآخر الزمان..محول الحال شده ایم..به امید خدااحسن الحال مان کند..که حال و آینده ی ماهمهاز اوست...