این چه اوضاعیه دانشگاه در آورده از خودش........................................
جماعتو مسخره کرده یا واقعا کیسه دوخته....؟!؟!؟!
۲۵۳هزار تومن پول بیزبون فقط واسه ۵واحد طرح ۴؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۳۶۱هزار تومن طرح نهایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا ..........
پدر بیامرز این تعرفه تا دو هفته پیش یه چیز دیگه بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چه فخری به خود می فروشد زمین
که همچون تو رامشگری را در آغوش کرد....
به بهانه ی هفته ی دفاع مقدس
نقد از کرخه تا راین به قلم سید شهیدان اهل قلم:
دو بار« از کرخه تا راین» را دیدم و هر دو بار ازآغاز تا انجام گریستم.دلم میگریست،اما عقلم گواهی می داد که تو بر دامنه آتشفشان منزل گرفته ای.دلم می دانست که تو بر حکم عشق گردن نهاده ای و به همین علت،از عادات متعارف فاصله گرفته ای.عقلم می پرسید«چگونه می توان در این روزگار سر به حکم عشق سپرد؟»
عقل من می گوید که او «موقع شناس» نیست و دلم پاسخ می دهد «نباید هم چنین باشد» عقل می گوید: «آخر او که عاقل نیست!» عقل اعتراض می کند: «او نباید این همه بی پروا باشد.» دل می گوید: «در نزد عاشقان،پروا ریا کاری است.»
عقل پرخاشی می کند:« او هر چه را که در دلش گذشته است،صادقانه بر زبان آورده است.» دلم جواب می دهد: «هر کس باید خودش باشد نه دیگری.» عقل می گوید: «اینکه دیوانگی است!...» ودلم تایید می کند:«درست است!» عقل از کوره به در می رود:«او بسیجی را به مسلخ مظلومیتش کشانده است.» و دلم جواب می دهد:«روزگار چنین کرده است؛مگر جبهه فاو را در آخرین روزهای جنگ از یاد برده ای؟ آن چشمهای کور و چهره های تاول زده...؟ مگر این روزها اخبار شهرچرسکا به تو نمی رسد؟» عقل اعتراض می کند:«هر واقعیت تلخ را نمی توان گفت.»و دل پاسخ می دهد:«هر واقعیتی را که نمی توان به جرم تلخ بودن پنهان کرد.» وعقل پیروز مندانه می گوید:«پس اذعان داری که این فیلم تلخ است؟»
دوست من! فیلم «از کرخه تا راین» تلخ است؛به تلخی بمبهای شیمیایی،به تلخی از دست دادن فاو،به تلخی مظلومیت بسیجی. می خواهم بگویم که تلخ است، اما ذلیلانه نیست.این تلخی همچون تلخی شهادت شیرین است.
تو همواره پای در عرصه های خلاف عادت و غیر متعارف نهاده ای...واین است که بسیاری را از تو رنجانده است.تو با قلبت در جهان زندگی می کنی و همان طور هم که زندگی می کنی فیلم می سازی.پس به تو اعتراض کردن خطاست،چرا که سرا پای وجودت «قلب» است.و به غیر از این هم مگر راهی برای هنر مند بودن وجود دارد؟تو زیستنت عین هنرمندی است و هنر مندی ات عین زیستن. پس چگونه از تومی توان خواست که از نفخ روح خویش در فیلم هایت ممانعت کنی؟ این بار هم فیلم تو بیرون از قالب های متعارف موجودیت پیدا کرده است،چرا که باز هم تو خودت را محاکمه کرده ای. و من می دانم که در روزگاری چنین،چقدر دشوار است که انسان خودش را همین طور که هست نشان دهد. عادات و آداب عالم ظاهر تو را وا می دارند که خودت را پنهان کنی و من می دانم که برای فردی چون تو،مردن بهتر است از زیستنی چنین. هنر و فرهنگ در زیر نقاب خفه می شوند و آنچه باقی می ماند ریا کاری است؛یک ریا کاری موجه.
یک روز گرترود میگفت: ما سرانجام قبول کردیم که باید نفرت را از دلمان بیرون کنیم. با نفرت نمیشد زندگی کرد. من بر خلاف بسیاری از یهودیان که نه تنها پایشان را به خاک آلمان نگذاشتند، بلکه فراموشش کردند، نتوانستم آنجا را فراموش کنم. فقط میتوانم بگویم از وطنم رانده شدهام. وطنی ندارم.......... با اینکه دین من هیچ ربطی به وطنم ندارد، اما به خاطر آن از وطنم رانده شدم. بهترین دوستان من در آن زمان مسیحی بودند و ما هیچ فرقی مابین خودمان نمی دیدیم. ............ جنگ استثنا نمیشناسد. بمب روی خانهها میریخت و روی کلیساها هم میریخت.
آیا به همین دلیل امروز یهودیان در فلسطین مسلمانان را از سرزمین مادریشان بیرون می کنند؟
مرتضی امیری اسفندقه درباره وقایع بعد از انتخاب قصیده بلندی را برای مقام معظم رهبری قرائت کرد.
ایران من بلات مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصلهات را سرآورند
یک هفته است زخمی رعب رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند
فرزانگان شیفته خدمتت مباد
تشنه مقام بازی قدرت در آورند
افتادهاند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند
چیزی نمانده است قیامت به پا کنند
خسته شکستهات به صف محشر آورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشگر آورند
بردار و در کلیله و دمنه نگاه کن
در تو مباد فتنه سر مادر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد هیچ اگر بوده پیش از این
در تو به جای شیر شغال گر آورند
نه نه مباد باز امیر کبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حکایتی است مبادا که بر سرت
یاران بلای حمله اسکندر آورند
ساکت نشستهای وزن من سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت در آورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوه اهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نامآور آورند
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چارهای را به دست بیاید پر آورند
با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند
همسنگر به جان هم تافتادهاند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رآی خویش
از لجههای رنگ، جهان گوهر آورند
مردم در این میانه گناهی نکردهاند
مردم نیامدند تب بر برآورند
ایران من بلند بگو ها بگو بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دستها
از حجم سبز دسته گل پرپر آوردند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آوردند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آوردند
مردم نیامدند بلا شک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند
مردم نیامدند که بازی خورند و باز
آه از نهاد طبع پشیمان برآورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله بهم به دمدمه سر تا سر آورند
مردم نیامدند سر پی تن ای دریغ
مردم نیامدند تن بی سر آورند
مردم که هر همیشه فرو دست بودهاند
تا بر فراز دست یکی سرور آورند
مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود ولو حلال زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطه سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند
مردم که پاسدار شکست و درستیاند
ناظر به هر چه خیر به هر چه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهنند
نه مهرههای پوچ که در ششدر آورند
مردم که فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم که آمدند سخن گستر آورند
مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند هنر پرور آورند
کوزهگران کوزه شکسته که قادرند
با یک کرشمه کوزه و کوزهگر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب ابیدر آورند
مردم که آمدند سر سفره همه
فصل بهار شبچره نوبر آورند
مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و مات - گیج
تا از کدام سنگر گم سر در آورند
ایران من بلند به این مؤمنان بگو
غافل مباد جای شما کافر آورند
از راز پاک تو که همان اسم اعظم است
غافل مباد اهرمنان سر درآورند
از دست تو مباد برون بیملاحظه
یاران موج تفرقه انگشتر آورند
چاقو نگفت دسته خود را نمیبرد
کاری بکن فرو به رفاقت سر آورند
کاری بکن که دست رفاقت دهند و پاک
نام تو را دوباره فرا خاطر آورند
در باختر به یاد تو محفل به پا کنند
نام تو را به زمزمه در خاور آورند
هنگام نطق، بعد سرآغاز نامها
نام تو را در اول و در آخر آورند
ایران من به عرصه دید و شنید قرن
کورت مباد هرگز و هیچت کر آورند
در تو مباد تهمت نکبت به آن پسر
در تو مباد حمله بر این دختر آورند
در تو مباد خیل صراحیکشان شب
هنگام روز محض ریا دفتر آورند
در تو مباد روضه خون خدا غریب
در تو مباد حمله به دانشور آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند
تکرار قافیه به تنوع خلاف نیست
خاصه که در حمایت شعر تو آورند
از شاعران بپرس که در شعر میشود
جر را به حکم قافیه یا جر جر آورند
یا زنگ قافیه همه هر آب رفته را
در شعر میشود که به جوی و جر آورند
در شعر میشود سر و افسر کنار هم
باشند و گاه افسر و گاهی سر آورند
گاهی سر آورند و نیارند افسری
گاهی نیاورند سر و افسر آورند
یعنی یکی دو بیت به این شیوه میشود
سر را به لطف قافیه پشت سر آورند
افسار نیز قافیه افسر است گاه
در شعر گاه قافیه دیگر تر آورند
موسیقی کناری افسار افسر است
از شاعران بپرس که نیکش آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
مدح تو را قصیده مهل ابتر آورند
بستم به بال و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مظطر آورند
یزان پاک یار تو باد و فرشتگان
از ایزدت به مهر فروغ و فر آورند
این خانه باغ هر چه درخت رشید و شاد
نقش غمت مباد که بر سر در آورند
از نفیرههای سنگ به جای گل و گیاه
پرچین ترا مباد که بر سر در آورند
آیینه تمام قد عشق پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخههای سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
من عاشقانه صوفیم و شاعر وطن
بیرون مرا سخره که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو مجمر آوردند
من رآی دادهام به تو و میدهم هنوز
از کاسه چشمهای مرا گر در آورند
بالاخره کامپیوتر خونه مون درست شد!!! داشتم از بی سیستمی میمردم!(البته خدا نکنه!!!!!!)
البته بماند که این مدت بلاگفا هم کم قاطی نکرده ها... معلوم نیست چش شده .. هی پیغام های نافرم میده یا کلا در سیستم نیست و خلاصه.....
راستی.... آقا عیدتون مبارک...
واقعا من یکی که به این عید احتیاج داشتم وگر نه از شدت معنویت و روزه داری حضرت حق رو زیارت میکردم! خدایی روزه ی تابستون مثل جهاد میمونه...
از همه قبول باشه انشاالله.
الله اکبر
الله اکبر
فایل بنده ی حقیر بالاخره بعد از زدودن عناصر ناپاک و ناصواب از رخ و وجناتش به دست با کفایت (!) یک کارمند دانشگاه آزاد شد!!!!!!
بدین وسیله از همه ی دوستان ، وابستگان ، آشنایان ، همسایگان ، سوپر مارکت سر کوچه ، سوپورهای مهربان محل ، گربه های منطقه ی روبروی سلف ، بچه های ورودی ۸۸ ، و تمام کسانی که هم و غم خود را صرف کارهای خودشان کردند سپاسگزارم... و همه ی این عزیزان را به مراسم انتخاب ته مانده ی واحدها دعوت مینمایم.
با تشکر ویژه از حاج آقا اینا ، آقا شهرام اینا ، و خانواده بزرگ معماران بی کار.
خبر مهم | |||
|
دانلود مجله Architectural Record - August2009
دانلود خبرنامه معماری - شماره 6
تازههای مرکز معماری ایران
در ادامه مطلب...
اگه تصاویر هنوز مشکل دارند خبر بدید!
با تشکر از دایی جواد
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود.اما زخمی در پهلو دارم. زخمی که به دشنه ای تیز، پدر ، برایم به یادگار گذاشته است.
هزار سال است که از زخم پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم.
پدرم وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم. و گفته است که زخم در پهلو و تیر در گرده ، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناکسان و کسان. زیرا درد است که مرد، می زاید و زخم است که انسان می آفریند.
پدرم گفته است : قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست. پس زخم هایت را گرامی دار. زخم های کوچک را نوشدارویی اندک بس است ، تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد، و هیچ نوشدارویی ، شگفت تر از عشق نیست. و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست.
او که نامش خداوند است.
پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر.
اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود او که نوشدارو دارد، دست هایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که او هر که را که دوست تر دارد ، بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد!
زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد.من پیچ می خورم و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم ! من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم ، چوب نیستم ، خشت و خاک نیستم، که انسانم.
پدرم وصیت کرده است و گفته است: از جانت دست بردار. از زخمت اما نه ، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نسیت و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی، عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی ، خدایی نخواهی داشت...
دست بر زخمم می گذارم و گرامی اش می دارم، که این زخم عشق است و عشق، میراث پدر علیه السلام است.
عرفان نظر آهاری
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
شاید مسافران فرودگاه بینالمللی امام خمینی (ره) هم نمیدانستند پیرمردی که چمدان به دست کنارشان ایستاده تا پلههای هواپیما را بالا برود و برای همیشه با دلبستگیهای سرزمین مادریاش خداحافظی کند، کسی است که فرهنگ این سرزمین مدیون سالها از خود گذشتگی اوست و آنگاه ما اینگونه بیسروصدا از دستش دادهایم.
شاید مسافران پنجشنبه شب فرودگاه بینالمللی امام نمیدانستند آوازخوان «کوچه باغهای نیشابور» برای اینکه دیگر طاقت خیلی چیزها را نداشت مجبور شد اسباب اثاثیهاش را جمع کند و به رفتنی تن بدهد که یک عمر از آن گریزان بود.
پنج شنبه شب گذشته دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و پژوهشگر برجسته، تهران را به مقصد آمریکا ترک کرد تا فصل تازهای را در آغاز دهه هفتم زندگیاش پیش بگیرد، اما تردیدی وجود ندارد که صندلی خالی آقای دکتر، سالها در دانشگاه تهران خالی خواهد بود و دانشجویان حسرت روزهایی را خواهند خورد که مثل برق از کنارشان گذشته است. کسی شک ندارد که شفیعی کدکنی برای جامعه فرهنگی ایران ارزشمندتر از تصور خیلیها بود؛ هرچند هیچ عکاس و خبرنگاری در فرودگاه حاضر نبود تا رفتن همیشگی او را به تصویر بکشد و کسی غیر از خانوادهاش برای بدرقه او نرفته بود. خبر رفتن شفیعی کدکنی به آن سوی آبها زمستان گذشته دهان به دهان چرخید، اما کسی آن را جدی نگرفت. ماجرا از این قرار بود که استاد در یکی از کلاسهای درسش قصد خود برای عزیمت به خارج از کشور را مطرح میکند و از دانشجویان میخواهد تا کارهای نیمه تمامی را که به او مربوط میشود، انجام دهند. آن روزها یکی از دانشجویان حاضر در آن کلاس خبر را با خبرنگار یکی از روزنامهها مطرح میکند و نگران اتفاقی است که قرار است شکل بگیرد. رفتن شفیعی کدکنی آن روزها برای اولین بار در یکی از وبلاگها منتشر شد، ولی کسی جدیاش نگرفت. رسانهها از یک طرف اصل خبر را شایعه نویسنده وبلاگ میدانستند از طرفی دیگر نمیتوانستند به راحتی از کنارش بگذرند. حتی همین اواخر یکی از نشریات تقریبا زرد یک بار دیگر به قول خودش به آن شایعه دامن زد و یادآور شد که خوشبختانه خبر تنها در حد شایعه باقی مانده است. همه چیز همینگونه گذشت تا یکی از روزهای هفته گذشته فیض شریفی شاعر و منتقد شیرازی و از دوستان چهره بلند آوازه ادبیات ایران یک بار دیگر خبر رفتن شفیعی کدکنی را برای نویسنده همان وبلاگ تشریح کرد. انگار شفیعی کدکنی با تلفن از دوستانش خداحافظی میکرد. به هرحال آنقدر دست روی دست گذاشتیم و منتظر ماندیم تا بالاخره اتفاقی که نباید افتاد و شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پریستون ترجیح داد زندگیاش را در آمریکا ادامه بدهد و در همان جا به تدریس بپردازد. او اولین استاد برجستهای نیست که رفتن را به ماندن ترجیح داد؛ اما تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد. شاید هم از مهمترین استاد دانشگاههای ایران به شمار بیاید که تاکنون ترک وطن کرده است. پنجشنبه گذشته شفیعی کدکنی آخرین لحظات تهران را با دوستان قدیمیاش مرتضی کاخی و محمد رضا حکیمی و خانوادهاش گذراند. انگار دعوت دانشگاه پریستون یکساله است، ولی چون شفیعی گرین کارت دارد قصد کرده سالهای بیشتری را در آمریکا بگذراند. جامعه دانشگاهی ایران یکی از علمیترین چهرههایش را از دست داد. برای آنهایی که مثل مرتضی کاخی یک عمر را با شفیعی گذراندند این روزها، به تلخی زیتونهای رودبار میگذرد. حتما تا چند وقت دیگر که دانشگاهها پس از تعطیلات تابستانی کار خود را شروع کنند روزهای تلخ دانشجویان دانشگاه تهران هم آغاز میشود که ناگهان با صندلی خالی استادی روبهرو خواهند شد که یکسال و اندی پیش بارها روی آن نشسته بود و خداحافظی قیصر را اشک ریخته بود. مهرماه که بیاید تازه روزهای تلخ آغاز میشود و خیلیها تنها میایستند و زمزمه میکنند:
«به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران، / برسان سلام ما را»
١٨ سال پیش من در یک شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در این شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اینجا هر پروژهاى حداقل ٢ سال طول میکشد تا نهایى شود، حتى اگر ایده ساده و واضحى باشد. این قانون اینجاست. جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتایج فورى و آنى باشیم. و این مشخصاً با حرکت کند سوئدیها در تناقض است. آنها معمولاً تعداد زیادى جلسه برگزار میکنند، بحث میکنند، بحث میکنند، بحث میکنند و خیلى به آرامى کارى را پیش میبرند. ولى در انتها، این شیوه همیشه به نتایج بهترى میانجامد. به عبارت دیگر:
1- سوئد در حدود 450000 کیلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 میلیون نفر جمعیت دارد.
٣- استکهلم، پایتخت سوئد که به پایتخت اسکاندیناوی نیز مشهور است حدود 78000 نفر جمعیت دارد.
4- ولوو، اسکانیا، ساب، الکترولوکس و اریکسون برخى از شرکتهاى تولیدى سوئد هستند.
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار میآمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیادهرفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمیکنی؟
میزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنید.
این روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته (Slow Food). این جنبش میگوید که مردم باید به آهستگى بخورند و بیاشامند، وقت کافى براى چشیدن غذایشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سریع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار میگیرد. غذاى آهسته پایه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بیزنس طرح شده و یک "اروپاى آهسته" نامیده شده است. این جنبش اساساً حس شتاب و دیوانگی به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زیر سوال میبرد. نهضتى که کمیّت را جایگزین کیفیت در همه شئون زندگى ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار میکنند امّا از آمریکائیها و انگلیسیها مولّدترند. آلمانیها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت تقلیل دادهاند و مشاهده کردهاند که بهرهورى و قدرت تولیدشان ٢٠ درصد افزایش یافته است. این گرایش به آهستگى و کند کردن جریان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمریکائیها را هم جلب کرده است.
البته این گرایش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن یا بهرهورى کمتر نیست. بلکه به معنى انجام کارها با کیفیت، بهرهورى و کمال بیشتر، با توجه بیشتر به جزئیات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزشهاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بیشتر است. به معنى چسبیدن به حال در مقابل آینده نامعلوم و تعریف نشده است. به معنى بها دادن به یکى از اساسیترین ارزشهاى انسانى یعنى ساده زندگى کردن است. هدف جنبش آهستگى، محیطهاى کارى کم تنشتر، شادتر و مولّدترى است که در آن، انسانها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت میبرند. اکنون زمان آن فرا رسیده است که توقف کنیم و درباره این که چگونه شرکتها به تولید محصولاتى با کیفیت بهتر، در یک محیط آرامتر و بیشتاب و با بهرهورى بیشتر نیاز دارند، فکر کنیم.
بسیارى از ما زندگى خود را به دویدن در پشت سر زمان میگذرانیم امّا تنها هنگامى به آن میرسیم که بر اثر سکته قلبى یا در یک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسیدن به سر قرارى، بمیریم. بسیارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آینده هستیم که زندگى خود را در حال حاضر، یعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش میکنیم.
برای توجیه این مسئله به یک مثال خیلی عادی در ایران خودمون بسنده می کنیم. این عکس اشاره ای داره به نوع فاتحه دادن این بنده ی خدا بر سر مزار یکی از رفتگانش! در دنیای به سوی جهانی شدن یا همان مدرنیته یعنی اینقدر وقت کم است که حتی نمی توان برای چند دقیقه ای از روی مرکب پیاده شد و با آرامش ذکری گفت؟! البته در دنیای پر شتاب فعلی، سنت و اعتقادات هم دخیل است و موجب میشه در هر صورت ذکر را بخوانیم و رفتگانمون رو دست خالی تنها نگذاریم البته به هر طریق ممکن حتی با سرعت ADSL2 !
همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختیار داریم. هیچکس بیشتر یا کمتر ندارد. تفاوت در این است که هر یک از ما با زمانى که در اختیار داریم چکار میکنیم. ما نیاز داریم که هر لحظه را زندگى کنیم. به گفته جان لنون، خواننده معروف: زندگى آن چیزى است که براى تو اتفاق میافتد، در حالى که تو سرگرم برنامهریزیهاى دیگرى هستى.
به شما بخاطر این که تا پایان این مطلب را خواندید تبریک میگوئیم. بسیارى هستند که براى هدر ندادن زمان از وسط مطلب آن را رها میکنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند...
منبع :http://3rom.blogfa.com/post-208.aspx