۱۹شهریور
شبانی
يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۰۴ ب.ظ
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردمبه دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردمچه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودمتمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردمنه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابماگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردماگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زدحقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردمچه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتادچه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردمیقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شداگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردمسرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاشدلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
۹۱/۰۶/۱۹
وبتو دیدم... دوستِ من ...
... ارزشمند و پُرمحتواست ...
... حداقل من - بنا به ضرورت و صد البته تمایل قلبی - مطلبشو دوست دارم !
به فهرست پیوندای " روزگار ما " خوش اومدی ...
... لطفاً این وب رو با همین اسم؛ یا نام " روزگار ما: حکایت دغدغههای یک مدیر " لینک کن ...
مؤفق باشی .