۲۷مرداد
نسیمی جان فزا می آید..
جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۲۵ ب.ظ
باز هم تو بردی.همیشه تو میبری.اشرف مخلوقاتت منم،وتو با همه ی علاقه ای که به من داریکارهایی میکنیکه منهر لحظه از شرمآب شوم پیش چشم های تو..توی چشم های منتوی چشم های ماچه دیده ای؟!هیچ وقت نه از توو نه از عاشق ترین بنده اتجواز حضور نخواستم..همیشهفقطبا یک دنیا حسرتخیره شدم به پشت سیم هایی که نسیمعطر حضور را با خود می آورد..دریچه قلبم را باز میکردمو نسیم را به سمت قلبی کهفقط حسرت داشتو نه لیاقتو نه اشکو نه هیچ چیز دیگر... هدایت میکردم..که نههدایت نمیکردمکه هدایت میشدم..و بعدتمام سالدل خوش بودمبه آن نسیم..و آن حسرت که همیشه بود..ولی فقط حسرت..و نه چیزی بیشتر..که اگر بخواهی چیزی طلب کنیبایدداشته ای داشته باشیو منجز بار گناهانمچیزی نداشتم..و چیزی ندارم..حتی از آن پیرزن کلاف بدست توی بازار برده فروش ها هم کمترم..او لااقلهمه ی دنیایشتوی کلافی جا میگرفتو آن کلافلیاقت داشتکه توی صف خریدارهای یوسف باشد..من ولیبا این همه گناهبا این عمری که بر باد رفتهحتی کلافی ندارم..منفقط یک دنیاگناه دارمو یک دنیاحسرت..وآه..حالا که مینویسمانگار کهبازدریچه ی قلبم گشوده شده..و سخت میسوزد..و بغضکه خودش را به در و دیوار این گلو میزندولیرخصتیبرای راهپیمایی به سمت چشم ها ندارد..و باید همانجاتوی گلو بماندتا همیشههمیشههمیشهسنگین باشدحجم گلویم..منزخم و زیلی ام خدا..محتاج آغوش توام..بغلم کن..رمضانتمهمانی اتداردتمام میشود..قبل از اینکه مهمان ها را بدرقه کنیآنها را بغل کن..مرا ببخشبرای این همه گناه که "من" کردم..بدون هیچ وسوسه ای..فقط خودم..فقط خودم..ولی توبازبه این خودیکه خوب میشناسی اشنگاه کرده ای..به حسرتم..به حسرتم..به حسرتم..
۹۱/۰۵/۲۷