۲۴دی
یادداشت های یک پیاده ی عاشق
شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۵۴ ب.ظ
مدام توی گوش من میخواند باید یک راه باز کنند از ایران برویم کربلا..مدام توی گوش من میخواند آدم اینطوری باید برود کربلا..پای پیاده..عاشق..همینطوری،با پای عشق..من فقط سکوت میکردم..لال میشوم این وقتها..مات میشوم این وقتها..میترکم از حسرت..رشک میورزم به آن مرد خادم ..کلمه هاش بوی اخلاص نمیداد ، خود اخلاص بود..میگفت:حسین،کشتی نجات است..ما را سوار کشتی هم نکنند ... ما به همین تخته های کشتی هم بچسبیم کافی ست..نجات می یابیم..تمام معادلات خادمی را توی ذهنم بهم ریخت..سپاسگزارم از وحید چاووش،که با یادداشت های یک پیاده اش،خاطره آقا مرتضی را توی ذهنم زنده کرد..و دل های ما را ،پیادهمسافر کربلا..کاش ما را اینطور بطلبد..
۹۰/۱۰/۲۴