۲۳آبان
همت بلند دار که مردان روزگار، از همت بلند به جایی رسیده اند...
دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۰، ۰۸:۴۶ ب.ظ
هم دوره ای های من و بچه های محله ماندر آن سالها،باید یادشان باشد..توی مدرسه سلمان فارسییک دختری بود که روی ویلچر مینشست..از این ویلچرهای موتور دار...روی دسته ی راستیک اهرم داشتکه به وسیله این اهرمویلچر به هر سمتی که او میخواست هدایت میشد..هر وقت میدیدمش بی اختیار مادامی که میتوانستمبه او خیره میشدم..از من بزرگتر بود..و از روحیه و برخوردش با دیگران،از او برمی آمد که انسان خودساخته ای باشد....مدتها بعد از دبیرستان ندیدمش..اصلا یادم رفته بود چنین آدمی توی خاطره های من وجود دارد..تا اینکه محرم سال پیش دیدمش..ویلچرش پیشرفته تر شده بود..مسیر سه راه گوهر دشت تا میدان سپاه را داشت ، تنها ، به سرعت ، با همان ویلچر طی میکرد، آن هم ساعت 5ونیم صبح..!داشت میرفت برای زیارت عاشورا....انگار یک سطل آب یخ ریختند روی من..از خودم خجالت کشیدم..از تنبلی خودم....توی آن سرما،روی ویلچر،تنها،فقط به عشق پنجمین معصوم.....چند روز پیش باز هم دیدمش..باز هم همانطور ساعی.....نمیدانم چراولی دیدن این آدماز همان روزهای دبیرستانبرای من یک انرژی خاص داشت..و یک حس خاص..شاید نه فقط به خاطر اینکه روی ویلچر مینشست..و نه فقط برای اینکه توی هر دستش، فقط سه تا انگشت داشت..و نه فقط به خاطر آن تلاش عجیبش..و نه فقط به خاطر خلق کریمش....نه..شاید همه ی اینها هست.. و نیست.....مدتی ستدرس خواندن تعطیل شده..کتاب خواندن تعطیل شده..مقاله خواندن تعطیل شده....از بی همتی خودملجم میگیرد....همت بلند آن دخترو طبع بلندشاین روزهامدام یادم می آید..ما چرا شکر نعمت بجا نمی آوریم؟
۹۰/۰۸/۲۳
بعضی وقتا ما هم شبیه اون دختر روی ویلچریم
وقتی یه چیزایی رو داریم ناسپاسیم و یک کلوم تنبل
وقتی نداریم تلاش برای داشتن ...
شاید بازی زندگی اصلا همینه !!
که اینقد همومون درگیرشیم