۰۹مهر
برای آنهایی که چراغ خاموش رد میشوند..
شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۶ ب.ظ
از بچگی حرصش از دست من در می آمد..میگفت از صبح رفتی مدرسه ، آمدی، یک کلمه هم تعریف نداری؟!لا اقل یک چیز کوچکی، حرفی، حدیثی؟!..اصلا عادت نداشتم چیزی بگویم..عادت ماند سرم..ماند تا یک روز که از سفر برگشتم..رفته بودم مشهد..از سفر هم چیزی نگفتم..یعنی اصلا نکته خاصی به ذهنم نمیرسید که بخواهم تعریف کنم....ناراحت شد..کلافه شد..گریه اش گرفت..فکر میکرد دارم با او غریبی میکنم که نمیگویم....ولی اصلا اینطور نبود که او فکر میکرد..من کلا اهل تعریف کردن نبودم..تصمیم گرفتم برایش از ساده ترین اتفاقات بگویم تا بزرگترین ها..و شروع کردم..ساعت ها با هم مینشستیم روی پشتی جلوی در ورودی و حرف میزدیم..حتی از خاطرات همان مهد کودک هم میگفتم..او هم میگفت..تازه فهمیدم چقدر اشتباه میکردم که چیزی نمیگفتم..چقدر او بزرگ بود که اینهمه سال سکوت مرا تاب آورده بود..چقدر حرف داشت برایم.....اما حیف..از تمام آن هفده سالانگار فقط همان چند ماه را با هم زندگی کردیم.....حالا عادت کرده ام به اینکه بگویم..لااقل به یک نفر بگویم..حتی اگر آن یک نفر فقط یک قلم باشد و یک کاغذ..یا ....همیشه چراغ خاموش بودن ، خوب نیست..همیشه حرفی نگفتن و رد شدن خوب نیست..شاید هنوز هم حرف زدن برایم سخت باشد،ولی لااقل حالا میدانم فرق اینبا آن را.....بعضی وقتها باید با چراغ روشن حرکت کرد...اینجاچراغی روشن است..
۹۰/۰۷/۰۹
خوب است که چراغی روشن باشد...
خوب است.