مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

وب نوشت های ن حسینی

مهرازی

اینجا
جایی ه که
بدون دغدغه ی باز نشر
از وبلاگهای دیگه،
توش مینویسم..

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندها
۱۵خرداد

پیشنهاد میکنم بخوانید

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۱۱ ب.ظ
انگار خدا قصد دارد به هر زبانی و با هر وسیله ای با من شوخی کند.. این پست را قبلا یکبار نوشته ام  ولی به لطف سیستم میهن بلاگ  و شاید در راستای خوش شانسی های با پایه و بی پایه و اساس من .. پرید. . . دوباره مینویسم. چندوقت پیش توی روزهایی که بوی اردی بهشت داشت شهر را کم کمک پر میکرد با یک رفیق قبل از قدم زدن به سمت غروب رفتیم شهر کتاب.. همین جور که داشتیم توی کتاب ها غلت میخوردیم من داشتم توی دلم زیر زیرکی غرغر میکردم کلا هربار که میروم شهر کتاب سر غر زدنم باز میشود.. دلایلشم هم متعددند!! مثلا چرا فضا نا ملموس است.. چرا در برخی قسمت ها چینش کتب طوریست که کتابهای بسیار خواندنی  در پایین ترین طبقه که اصلا دید ندارند قرار دارند.. چرا سلیقه ی انتخاب کننده ی کتب برای فروش اینقدر محدود است.. و چه رابطه و حکایتی ست که غالب کتب مورد علاقه من اصلا جایگاه مناسبی توی این کتابفروشی ندارند.. یا اصلا وجود ندارند.. و خلاصه تنوع دیدگاه مکتوب کم است! . . . در حال همین غر زدن های معمول بودم و  در کنارش اگر اشتباه نکنم داشتم با این رفیقمان درباره ی  اتفاقات دانشگاه آزاد و ...   صحبت میکردم که یکهو دیدم  گل از گل رفیقم شکفت!!! مثل مرحوم ناصر حجازی(که آنموقع هنوز در قید حیات بود)  شیرجه رفت توی قفسه و کتاب مورد نظرش را طی یک حرکت برق آسا بیرون آورد!! و گفت فلانی این همان کتاب است که چند شب پیش با هم راجع به آن صحبت کردیم.. و من که اصلا یادم نمیآمد او درباره ی کدام شب، و کدام مسئله توضیح میدهد، و خیلی هم ضایع است اگر بگویم یادم نمیآید و بچه دارد از ذوق پخش زمین میشود، گفتم: اِ اِ اِ... جدی؟؟!!!.... بده ببینم...!! و او شروع کرد به تعریف از کتاب.. آخرهای تعریفش از اتاق فرمان مغزم یک پیام دستم رسید که  بابا این بذبخت راست میگه!! چند شب پیش با هم راجع به کتاب حرف زدید ولی هیچ اطلاعاتی از گفتگوی اون شب توی بایگانی مغز موجود نیست!! باز هم خدا را شکر که تا این حد یادم میآمد!!! . . با استفاده از تمام ماهیچه های میمیمک صورتم تلاش میکردم متوجه نشود  که هیچی یادم نمیآید و فعلا فقط توی رودربایستی کتاب را برداشته ام.. . . و خلاصه این طوری شد که کتاب در دستان من به سمت صندوق حمل شد.. . . تمام مسیر تا صندوق داشتم توی دلم به خودم دری وری میگفتم که مگر قرار نبود کتاب جدید نخری..؟! مگر قرار نبود آن 30 جلد را که 2ماه پیش خریدی ، اول بخوانی .. بعد دوباره بروی سراغ کتاب خریدن.. مگر تو انبار دار کتابی؟ از روی آن 30 جلد دیگر که نخوانده ای خجالت بکش.. و خلاصه همینجور میگفتم...!!! . . ولی فایده ای نداشت من من توی عمل انجام داده شده قرار گرفته بودم و در طی این غر زدن ، صندوق دار کتاب را حساب کرده بود و منِ اصفهانی دست در جیب کرده بودم و ....   ( بگذارید قسمت های تلخش را فقط برای خودم در خلوت مرور کنم!!.... آه..) . . . گذشت تا دیروز.. بعد از اینکه مجبور شدم برای این همه کتاب تازه  یک قفسه اضافه کنم به کتابخانه و یک کتاب هم تبرکا مطالعه بفرمایم(!) ، دوباره با کتاب مذکور چشم تو چشم شدم.. . . و ولع رفیق شفیقم  و نوع برخوردش با کتاب  و تعاریفش از کتاب  مثل فیلم از جلو چشمم گذشت.( البته به صورت صامت!! ) . .   براق شدم که کتاب را بخوانم.. . . شروع کردم.. و یکهو دیدم وسط کتابم..! قلم بی شیله پیله ی ضابطیان باعث شد کتاب را خیلی سریع بخوانم.. گرچه بعضی وقتها از نوع نگاه ضابطیان لجم در میآمد ولی در حدی نبود که دنگم بگیرد کتاب را به قعر کمد پرتاب کنم... کاری که قبلا با برخی کتبِ چرند گو انجام داده بودم!! کلا من سخت از قلم کسی خوشم میآید.. شاید جلال مرا بد عادت کرده... . . . . راستی یادم رفت کتاب را درست معرفی کنم! اسم کتاب "مارک و پلو " ست. مجموعه ای از سفرنامه ها و عکس های منصور ضابطیان. . . پیشنهاد میکنم بخوانید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۳/۱۵
نرگس حسینی

نظرات  (۳)

بعدا حضورا به خدمتت می رسم!
اینجا نمی شه جلو مردم خوبیت نداره
پاسخ:
واقعا لطف میکنید مهندس!! عینک تون چقدر بهتون میاد توی این آیکون!!
ضابطیان!
آخ که من چقدر عاشق این شخصیتم!

.
ممنون بابت این کار فرهنگی!
پاسخ:
بعد کنکور خودم کتابشو بهت میدم بخونی..
۱۷ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۴۵ آزاده افلاکی
بیانتون خیلی شیرینه !
پاسخ:
لطف دارید..