۱۵بهمن
ه س ت . . .
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۳:۱۱ ب.ظ
بهمن که میشود دیگر نمیشود صدایش را نشنید..مدام روی مخ آدم راه میرود..راه میرود و مدام تقویم را نشانم میدهد و میگوید : « خب پس کی؟من دارم میمیرم..!پاشو دیگر..چرا اینقدر دست دست میکنی؟!»قلبم را میگویم..دلم را..این روزها مثل مرغ پرکنده ست..میزند به این در.. که قفس بگشاید وبپرد بیرون..برود آنجا که یکسال است دارد برایش تمام صدم ثانیه ها را هم میشمارد..حالا انگارخدابخواهداین شمارشش دارد تمام میشود..چمدان پیدا نکردم..یک کیف پلاستیکی بود که در آخرین سفر مشهد خریده بودم..دارم پُرش میکنم..یک سری وسائل و لوازم سفریک سری کتابوحضرت حافظ..مدتی نخواهم بود..مدتیشایددر این نبودن،هست شدم..همیشه این جمله ی شریعتی توی ذهنم مرور میشودهر کسی، به اندازه ای که احساسش میکنند هست..هر کسی را نه بدانگونه که هست ، احساسش میکنند..بدانگونه که احساسش میکنند، هست..حالمیدانمکه برای "هست" شدنباید بروم..هجرتی که اینباربا همیشه فرق دارد..باید از دروندر درونهجرت کرد.....عمری اگر بوددوباره شما را خواهم دید..حلال کنید.
۸۹/۱۱/۱۵