جان دوست...
(؟!)
...
تا وقتی که
یادم آمد پنج روز توی محاصره بودی.
دو روز است توی محاصره ام.
فکرم را جیره بندی کرده ام.
نگاهم را جیره بندی کرده ام.
اما هنوز نیروها نرسیده اند.
تو اگر آب و غذایت ار جیره بندی کردی
لا اقل دست خطت، و روحت و راهت جاودانه شد.
ولی اگر نیروها به من نرسند و تا آخر دنیا همه چیزم را جیره ببندم باز هم با اندازه پنج روز تو نمیشوم.
پاشو بیا اینجا.
مرا از توی محاصره در بیار.
برایم امداد کلمه بیاور.
برایم امداد نگاه بیاور.
پاشو بیا اینجا.
دست مرا گذاشته اید توی حنا که چه؟
دیده بودم دستهایتان را حنا میگدارید قبل از رفتن.
اما این حنا به دست من رنگ نگرفته.
من همه چیز را به لجن میکشم!
حتی خاصیت حنا را.
پاشو بیا اینجا.
دارم از بی نگاهی میمیرم.
انگار قد تمام این بیست و چند سال توی محاصره ام.
پاشو بیا اینجا.
رویم را زمین ننداز. این نسل چهارمی ها دارند نگاه میکنند.
خیطم نکن.
بیا...
جان دوست...
هیام قاصدک پیام آور بهترین آرزوهاست برای تو ...
که گاه گاهی به هوای دیدارت نقشی میزند به آسمان خیال ها ...
نقاشی کن با چشمانت وبلاگ مرا ...