لَختی عرفه
و خدا لبخند زد...دید عزیز زهرا دارد از صخره ها بالا می کشد و می آید... خدا به فرشته ها گفت هول نزنید. نوبت به همه تان می رسد که حسین مرا ببوئید . بگذارید ببینم آمده این بالا به چه کار؟
و حسین لبخند زد. آمده بود تا معرفتش را نشان بدهد. خدا می دانست که جگر گوشه ی زهرا سرتاسر معرفت است و علم...یقین است و حکمت...آرامش است و صبر...اما حالا بی تابی می کند قلبش برای گفتگو با خدا...حسین حرفها داشت. حرفهایی که آن پایین گفتنی نبود اما این بالا ، زیر سقف آسمان...می شد روی کلمات و واژه ها حساب کرد تا بیایند واسطه شوند و بی تابی حسین را جلوی خدا رو کنند.
تا به حال کسی را دیده ای که آرزو کند بترسد؟خوف داشته باشد و بلرزد؟ حسین یادت می دهد که می شود چنین آرزویی هم داشت ؛ فقط به این شرط که آدم حس کند دارد "او" را می بیند. فقط به این شرط که آدم خوشبختی را در دامن کشیدن از دنیا ببیند. فقط به این شرط که آدم عصیان نکند مقابل "او"...بدبخت نکند خودش را و روحش را و همه ی دارو ندار وجودی اش را. این می شود که خوف از "او" لذت می شود برایش.ازش کیف می کند. دوست دارد همیشه بلرزد. دوست دارد آرام و قرار نیابد!
فرشته ها گریه می کنند. انگار جگر گوشه ی زهرا دارد روضه می خواند.انگار بار آخریست که دارند او را اینجا می بینند. با لباسهای سپید.با پیشانی ای که رد خون رویش نیامده. با قلبی که چاک نخورده.وقتی حسین از تقدیرش می گوید که دوست ندارد به تاخیر بیفتد، خدا رو می کند به فرشته ها...شنیدید؟ حسین مطلع " یا ایتها النفس المطمئنه" است.عنقریب می رسد آن روز که فریاد بزند:" الهی! رضاً بِرِضاک،راضیاً بِقضائک "...فرشته ها زار می زنند.سینه می زنند.شور می گیرند.
حسین چه می کند با این معرفت به خرج دادنش.عرفه می خواند یا روضه؟! از گوش و چشم اش می گوید و ذهن من و تو می رود به سمت کربلا.از روشنی دیده اش می گوید و قلب من و تو عرض ارادت می کند به شش ماهه اصغرش. از مقدرات می گوید و خون از گودال قتلگاه می جوشد و فواره می زند.
حسین از هر چه بگوید لاجرم مسافر کربلا می شویم.راستی که این روز عرفه، هنوز نیامده ، شورش ما را فراگرفته...واژه های عرفه را به این نیت می خوانم که زائرم کند.مرا همنشین خودش کند. مباد که حسرت این آرزو به دلم بماند...