سلام. حالم این روزهاخوش نیست... توی مه،روی ابرها راه می روم انگار... مه شکن هم ندارم،یعنی نشد که درستش کنم،دوستش دارم...نمی خواهم نواش را برایم بیاورند،دلم برایش تنگ می شود خوب... این روزها خیلی حسرت می خورم.. حسرت آن 15روزی را که در خواب بودم... دلم برای آن حجم سپید پر میزند،برای آن دایره ی دوّار... برای آن همه پروانه ی تازه از پیله در آمده... حالم این روزهاخوش نیست... دعا کنیم،برای همه،برای هم،برای همو که امروز را هم ضربدر زد... امروز هم نشد که بیاید... چون نباید می آمد... آدم خاطره بازی شده ام این روزها... و چه دلتنگ می شوم از این خاطره ها... یا علی...
حالم این روزهاخوش نیست...
توی مه،روی ابرها راه می روم انگار...
مه شکن هم ندارم،یعنی نشد که درستش کنم،دوستش دارم...نمی خواهم نواش را برایم بیاورند،دلم برایش تنگ می شود خوب...
این روزها خیلی حسرت می خورم.. حسرت آن 15روزی را که در خواب بودم...
دلم برای آن حجم سپید پر میزند،برای آن دایره ی دوّار...
برای آن همه پروانه ی تازه از پیله در آمده...
حالم این روزهاخوش نیست...
دعا کنیم،برای همه،برای هم،برای همو که امروز را هم ضربدر زد...
امروز هم نشد که بیاید... چون نباید می آمد...
آدم خاطره بازی شده ام این روزها... و چه دلتنگ می شوم از این خاطره ها...
یا علی...