لزج
می خواستم بنوسم از شعری که برایم نوشتی
می خواستم بنوسم از این روزها
حتی میخواستم بنویسم از جزوه ای که دارم دوباره مینویسم...
ولی حالا نه از جزوه ی مبانی مینویسیم نه از شوخی های پیرمرد.. همان که اول و آخر هر جمله اش به گنبد سلطانیه ختم میشود.. همان که کمی قوز دارد و خیلی بهتر از من میتواند از الموت بالا برود..
نه ، حتی از دوستان زیادی که امروز به ضرب و زور استاد طرح ، که بوشهر را به حق بیشتر از اینجا دوست دارد چیزی نمینویسم..
و حتی از دوستی که دارد برای اولین بار میآید با من برویم و شهر را بگردیم.. همان که بچه ی ساوه است و تازه هم اتاقیمان شده و ته خنده هایش مرا یاد مقدس می اندازد..
نه ، حتی از این حس عجولم در نوشتن که دارد مثل خوره تمام مویرگهای بینی ام را پر میکند و مرا مثل آدمهای کربو می یابد نمینویسم..
حتی اصلا از این صداهایی که در نهایت گنگی پرده های موجود در گوشم را لحظه به لحظه میلرزاند نخواهم نوشت..
امروز و این لحظه فقط و فقط میخواهم در سکوت سپری شوم و این سایه ی سنگین لزج را از خودم و از روحم دور کنم..همین سایه ی لزج و متعفنی را که همین الان روبروی من در اورامان نشسته و دارد سعی میکند مثل همه ی عمرش بودنش را بازی کند..
خدایا به من کمک کن تا ببخشم و همه چیز را به تو واگذار کنم که ناگزیرم.....
و ...
خوبی؟
وبلاگ نازی داری با مطالب قشنگ بهت تبریک میگم
اگه دوست داشتین یه سری هم به من بزنید
بای