ره آورد gmail
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از
بیابانی می گذشت . سالکی را بدید
که پیاده بود
پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنند
پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟
پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم
و دیری است که چشم انتظارم تا کسی
بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش .
باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد
اما نیک آن است که به میانه مردمان
کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی
در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است
شیخی از آن رو که خلایق را زودتر
به جنت رساند آنان را
ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که
تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود
سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از
دروازه باغ که گذر کردند
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین
است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت
مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا
دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستاری سبز آمد و
تنگی شربت
بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک
در او خیره بماند و در لحظه دل
باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و
سحرگاهان که به
قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد
گفت : با آن شتابی که برای هدایت
خلق داری
پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز
را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال
آدمیان راه نجات خلایق است .
اینگونه کن
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه
برفت . پرنده ها را نیک نگریست و
دختر او را
میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و
گاه با او هم کلام شد . دختر از
احوال مردم
و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از
او غرق در حیرت شد
. روز دگر سالک نماز گزارد
و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید
و گفت : لابد به اندیشه ای که
رهسپار رسالت
خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت :
عقل فرمان رفتن می دهد اما دل
اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی
دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام
گیرد
سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی
رفت , افسوس که ما را تنها خواهی
گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه ,
اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد
من دلباخته دخترت هستم و
خواستگارش
پیر مرد گفت : با اینکه این هم
فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ
گویم
سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج
خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن
خلایق کج کردار را به راه راست
گردانی تا خدا
از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم
این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود
را انجام می دادم اگر خلایق به راه
راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن
را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی
نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن
گویی کج کرداری را هدایت کن و باز
گرد آنگاه
دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر
گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا
خوار که در گذر دکان محقری دارد و
در میان
مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین
صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد
چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی
می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که
شرط عاشقی است برو به آن دیار و در
احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم
جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم که تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از
مردی سراغ پیر مرد را گرفت
مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر
مپرس
سالک گفت : چرا ؟
مرد گفت : دیری است که توبه کرده و
از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت
خود را
به فقرا داده و با دخترش در باغی
روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این
دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و
هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید
پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیر مرد گفت:وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری
آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی
با سپاس از مهرناز گلچین فر .............................. و smsهای شبانه