برای مهندس رهنما که دیشب دختر عمه شد!!!!!!!!!!!
و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام آسمان ها بالا میآمد و با چشم چپ خویش ،جهان را مینگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن میساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بی تاب می شد و تیر های آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا در آن بدرد و نمی درید و می جست و نمی یافت وسحر گاهان خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد و قطره درشت اشکی ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و میرفت و هیچ نمی گفت
رود ها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر میداشتند و جانوران هر نیمه ،با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و
اماخدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. ، می جست و نمی یافت
آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید، می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه «آشنا » بود
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است
در جمعیت چهره های سنگ وسرد ، تنها نفس می کشید
کسی «نمی خواست» کسی "نمی دید" ، کسی "عصیان نمی کرد" کسی عشق نمی ورزید،کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت
…
و...
خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمی شناخت، هیچ کس با او «انس» نمی توانست بست.
انسان را آفرید
و این، نخستین بهار خلقت بود
و مسافری که از پیش خود خدا امده بود ارام در بین دستانم جای گرفت...
e_maileto check kon mohandes akse in mosafere khabalou ro barat mifrestam