وحدت در کویریات شریعتی و چمران
در اینجا بخشی از سرود آفرینش دکتر شریعتی و بخشی از دستنوشته ی خدا بود و دیگر هیچ دکتر چمران را می آورم. اگر قصد داشتید آنها را کامل بخوانید به کتابهایشان رجوع کنید. تضمین میکنم لذت خواهید برد
سرود آفرینش
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود
و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بدانتش چگونه می تواند بود؟
وخدا یکی بود و جز خدا کسی نبود
و با نبودن چگونه می توان بودن؟
و خدا بود، و با او عدم
و عدم گوش نداشت
حرف هایی است برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی است برای نگفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند
و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد
که همچون زبانه های بیقرار آتشند.
و کلمات هر یک انفجاری را به بند کشیده اند
کلمه هایی که پاره های بودن آدمی اند
اینان همواره در جست و جوی مخاطب خویشند
اگر یافتند، یافته می شوند
و ...
در صمیم وجدان او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند
واگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند
و دمادم حریق های دهشناک عذاب بر میافروزند.
و خدا برای نگفتن ،حرفهای بسیار داشت
که در بیکرانگی دلش موج میزد وبیقرارش می کرد
وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد
هرکسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دو تاست و خدا یکی بود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست
هر کسی نه بدانگونه که هست احساسش می کنند
بدانگونه که احساسش میکنند هست
انسان یک لفظ است
که بر زبان آشنا می گذرد.
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود...............
خدا بود و دیگر هیچ نبود
خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک. خدا خالق بود، خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود. خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا زیبا بود، ولی هنوز زیبایی اش تجلی پیدا نکرده بود. در عدم چگونه جمال و جلال و زیبایی اش را بنما یاند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت وجمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد ، کوه ها، دریا ها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجار ها، چه طوفانها، چه سیلابها، چه غوغا ها که اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هر سو می تاخت. درختها، حیوانها، پرندگان به حرکت در آمدند. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز در آمدند و وجود نغمه شادی آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه خدا انسان را از (حماءمسون) گل تیره رنگ آفرید و او را بر صورت خویش ساخت و روح خود را در
او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت.
انسان، غریب و نا آشنا، از این همه رنگها، شکلها، حرکتها و غوغا ها وحشت کرد و از هر گوشه به گوشه ای دیگر می گریخت و پناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار یابد و از ترس تنهاییو شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به در آید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه گفت: مرا ببین، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمانی شود
پرنده ای یافت در پرواز، که بالهای بلندش را باز می کرد و به آرامی در آسمانها سیر می نمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید این زمین خاکی ازاد کند، شیفته شد. اظهار محبت کرد و تقاضای دوستی نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت.
به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلا جواب از او گذشتند و اعتنایی نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه های ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابی نداد و به ارامی گذشت به دریا نزدیک شد و طلب دوستی کرد اما در یا با سکوت خود طلب او را بلا جواب گذاشت. او دست به دامان موج شد و گفت آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم، از شادی بجوشم، ازغضب بخروشم، و برچهره تخته سنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا ابدیت خدا پیش بروم و در نهایت محو گردم؟
اما موج بی اعتنا از او گذشت و جوابی به او نداد. انسان دلشکسته و ناراحت روی از دریا گردانید و به سوی کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد. کوه، جبروت کبرایی اش را نشکست و غرور وجلالش اجازه نداد که به او نگاه کند، انسان دلشکسته و نا امید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بی پایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستی کرد. اما سکوت اسرار امیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکی استحقاق همنشینی مرا نداری به ستارگان رجوع کرد ولی هر یک بی اعتنا گذشتندو جوابی ندادند. انسان به صحرا های دور رفت و خواست به تنهایی زندگی کند و با تنهایی کویر هماهنگ نماید و از تنهایی مطلق به در آید، ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقی گذاشت.
انسان خسته ، روح مرده، پژمرده، دل شکسته، وحشت زده و مایوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو بود و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد او از لجن است، لجن متعفن، از پست ترین مواد، و هیچ کس او را به دوستی نمی پذیرد آنگاه صبرش به پایان رسید ضجه زد اشک فروریخت، و از ته دل ریاد بر آورد :
کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم ، من پستم، من ناچیزم، کیست که دست مرا بگیرد؟
کیست که ناله های مرا جواب دهد؟ کیست که مرا از تنهایی به در آرد؟
ناگهان طوفان به پا شد، زمین به لرزه در آمد آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانه های اتشین بر گرده اسمان کوفته می شد. گویی که انفجاری در قلب آسمان به وقوع پیوسته است ، صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر مخلوقی بلند گردید:ای انسان، تو محبوب منی ، دنیا را به خاطر تو خلق کردم، و تورا بر صورت خود آفریدم و از روح خود در تو دمیدم ، و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید ، به خاطر انستکه همطراز تو نیستند و جرات برابری و همنشینی با تورا ندارند. حتی جبرائیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو گردد زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می گردد
ای انسان ، تنها تویی که زیبایی را درک می کنی، جمال و جلال و کمال ، تو را مجذوب می کند تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش می کنی. تنها تویی که در تنهایی نماینده خدا شده ای . ای انسان تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی. تنها تویی که غرور می ورزی و عصیان می کنی و لجوجانه می جنگی و شکسته می شوی و رام می گردی و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع درک می کنی .تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را می پیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی . تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج می روی.
تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست می کند و از شوق می سوزی و اشک میریزی
ای انسان تو مرا دوست میداری و من نیز تو را دوست دارم.تو از منی و به سمت من باز می گردی.