پنجشنبه گذشته با رفقای ده سال پیش دور هم جمع شدیم.بعضی را بیش از ده سال بود ندیده بودم.بعضی ازدواج کردند.بعضی بچه دار شدند.بعضی طلاق گرفتند.بعضی استاد دانشگاه شدند.بعضی معلم شدند.بعضی بیکار شدند.و خلاصه هر کدام سیری داشتند در این ده - دوازده سال..ده سال پیش وقتی کنکور دادیم،همه ما تقریبا شرایطی نزدیک به هم داشتیم.یه عده نوجوان پر شور که غالبا هدف مان را توی دانشگاه رفتن میدیدیم.از بین بچه ها فقط یکی دو نفر آن سالها به طور جدی میدانستند نمیخواهند دانشگاه بروند.و ازدواج کردند و بچه دار شدند. و از قضا حالا دانشجو هستند.غالب بچه ها رفتند دانشگاه.درس خواندند.فارغ التحصیل شدند.لیسانس یا فوق..یکی از رفقا خیلی تلاش میکرد که از بچه ها شرح این ده سال را بگیرد.که مثلا هر کدام چه کرده ..نشد.فقط سلام و علیک بچه ها دو سه ساعتی طول کشید.ولی بین حرف های بچه ها دقت که میکردی هرکدام میگفتند چه کرده اند.گاهی راضی بودند و گاه ناراضی.اکثرا هم جایی که کار میکردند خیلی ربطی به درسی که خوانده بودند نداشت.خصوصا بچه های برق..که میگفتند با آن همه درس های سخت ، این بیکاری یا شغل نامرتبط، خیلی مسخره ست.و یکی میگفت حالا با این فشار بیکاری حتی اگر منشی هم بشوم و بگویند با دیپلم ت بیا میروم.قرار نیست توی این پست به رابطه ی نظام آموزشی و نظام کار در کشور بپردازم.قرار نیست به میزان رضایتمندی شغلی و تحصیلی بپردازم.حتی قرار نیست به شرح و بست دلایل طلاق بعضی از رفقا بپردازم.-گرچه عمیقا از رخداد این حلال تلخ ، ناخرسندم..-میخواهم به موضوعی فقط اشاره کنم و رد شوم..هر کدام از ماموجودیتی داریم..موجودیتی که زمان دارد او را مصرف میکند..در این بُعدی که ناگزیر از حضور در آنیمچقدر برای سپری شدن مان برای آن هدفی که فرض کرده ایم،برنامه داریم..؟؟و آیا اگر ده سال بعد به خودمان نگاه کنیم،آنی هستیم که خدا به ما لبخند بزند؟برای من فقط همین لبخند مهم است..درس و زندگی و شغل و فرزند و هزار چیز دیگر، بدست می آید؛ولی اگر رضای او در آن نباشدآرامش و رضایتی نخواهد بود..کاش زمان رااز این منظر سپری کنیم..بالاخره روزی خواهد رسیدکه زمان میرود و ما میمانیم..آن روز با چه چیز میمانیم؟