در تراس را باز میکنمکه صدای دعای فرج بلند گوی مسجدبیاید توی خانهو دلیلا و عیناحتی تسکنه ارضک طوعاو تمتعه فیها طویلا...امروز از صبح بی اختیارمتوی چشمهای هیچ کس نمیتوانم نگاه کنم..حالم اصلا خوش نیست..مثل حال آسمانم امروزاول مرداد و هوای باران..این شبهانه میشود خوابیدنه میشودچیزی خواندو نه میشودادعا کردکه زنده ام..دارد چه میشود..؟دلم میخواهدتا صبح برای من شعر بخوانیومنتا صبحپا به پای هر هجابی هیچ مصوتیباران باشم..چه روزهایی است این روزها...یا حسرتاً علی العباد...عکس هایشان را یکی یکی نگاه می کنم...بعد به سنگ هایی که ردیف ردیف.....می نشینمبا انگشت چند تا ضربه ی آرام روی سنگ می زنمهی رفیق!این آرزویی که تو به آن رسیده ایمال من بود...